دیروز بالاخره توانستم نمایش پاشا را ببینم. این نمایش دومی است که به کارگردانی نازیلا ایران زاد بنام تماشا می کنم.
رضا حسینی بقانام: اولین نکته ای که توجهم را جلب کرد نام نمایش بود «پاشا» نه «زینب پاشا»، یعنی نمایشی که مسئله جنسیت قهرمان نمایش را (البته به زعم من قهرمان کسی نیست جز شوکت) از آفیشهای خیابانی تا فضای مجازی در هاله ای از ابهام برای بیننده نگه می دارد.
مورد دوم اجرای نمایش در پلاتوی استاد صادقی بود، اجرا در پلاتو یعنی فرو ریختن قرارداد دیوار چهارم در نمایش، یعنی فرار از کلیشه های فاصله بین بازیگر و بیننده، یعنی اینکه توی بیننده هم جزئی از نمایش هستی (سیزین هر بیریز زینب پاشاسیز، سن، سن، سن ….).
نمایش در فضایی خیلی صمیمی اجرا می شد، فاصله من از طناب دار فقط یک و نیم متر بود، و زینب پاشا و دسته اش، مدام از جلوی چشمم رد می شدند. این یعنی قابلیت اجرای نمایش (Performability) در ارتباط با بیننده بالاتر است.
بازی ها خوب بودند و چهار شخصیت شوکت (علی عباس پور)، شاپشال (وحید شیرزاد)، فراش (محمدرضا قنبری) و خود زینب پاشا (رقیه ولی پور) شاید برای من بیننده جذاب تر از همیشه به نظر می رسید.
بازی های قبلی علی عباس پور به خصوص در نمایش پنچری دورنمات و دیدگاهم نسبت به شیوه بازی او همان نگاه مثبتم بود.
شوکت مظهر دوگانگی گذر از زن به مرد و دیدگاه خود شوکت نسبت به زندگی خودش (موتوروف از نگاه پدر) برایم خیلی جالب بود، شوکتی که ابایی از کاری که می کند ندارد و به کارش ایمان دارد.
عباس پور به خوبی از عهده این گذر جنسیتی برآمده بود. شوکت در حقیقت خود دیگر زینب پاشایی است که از زنانگی خانه نشین سنتی به زینب پاشایی فرمانده تبدیل می شود و مردان را به زانو درمی آورد و نهایتا این مرد در برابر مردانگی ماه شرف از پای درآمده و عاشق می شود.
وحید شیرزاد با بازی خوبش ثابت می کند که برایش هیچ محدودیتی وجود ندارد، حقیقت وجودی یک نظامی روس را در تمامی برهه های تاریخ ایران یعنی از زمان حضور روسها در ایران در قالب یک شخصیت به خوبی به نمایش می گذارد.
محمدرضا قنبری را از نمایش نامه «ستارخان» می شناسم و صحنه آخری که ستارخان همراه با ملازمش در حیاط خانه اش توی پاییز تهران آرزوی آمدن به تبریز و مردن در وطنش را می کند و سالن تربیتی که راست و چپ اشک تماشاگر را درآورده بود (و من).
قنبری در قالب کار خود فرو رفته و بدون اینکه حضور تماشاگر را در پلاتو از یاد ببرد، گاها با تکه هایی که می انداخت، یادمان می انداخت که قنبری هم جزئی از ما و ما هم جزئی از صحنه بازی هستیم. فراش نمونه وجودی واقعی نگهبان های دولتی است.
شاید حضور کمرنگ تر زینب پاشا به نسبت شوکت در صحنه علت وجودی شوکت را پررنگ تر می کند. زینب پاشای زوپا به دست عاصی تر از زنانی است که در زندگی روزمره مان می بینیم. عاصی تر از کسی که راضی به وضعیت موجود باشد. شاید این عصیانگری به خوبی با روحیه عاصی رقیه ولی پوری که تا حالا شناخته ام، همخوانی زیادی داشته است.
اکبر شریعت موضوع خوبی جدید و خوبی برای کار انتخاب کرده است، کسی تا به حال به زینب پاشا نپرداخته بود. توانمندی های زبانی و حس طنزی که به خاطر آشنایی خوب اکبر شریعت با فرهنگ مردم تبریز است، باعث قدرت بیشتر قلمش شده است.
عده ای از دوستان بعد از تماشای نمایش خرده گرفتند که جنبه طنز نمایش بیشتر از جنبه تراژیک و اپیک آن است، اما فکر می کنم زندگی مردم تبریز با مصیبتها و رنجها عجین شده است و تحمل این مصیبتها جز با زبان طنزی که در عمق وجود مردم ریشه دوانده است امکانپذیر نیست. اکبر شریعت این را به خوبی می داند.
کاستی های زبانی نمایش با یک روتوش ساده احتمالا قابل حل بود؛ زبان نمایش نه زبانی ادبی بلکه زبان محاوره ای مردم تبریز است. اما گاهی کلماتی به کار می رود که یک روس نمی تواند آنها را به این خوبی یاد بگیرد (وئردیم اونو جینقیر-جینقیر دوغرادیلار)؛ یا وقتی فراش می گوید (ساعات دوققوزا بیر ربع قالانا بیر ربع قالیر) فکر نمی کنم در آن زمان هیچ فراشی ساعت زنجیری جیبی داشت که بتواند زمان را به این دقیقی بگوید.
ولی در یک ارزیابی کلی زبان نمایش خیلی بهتر از دو نمایش ترکی دیگری است که در نیمه اول سال ۱۳۹۶ دیده ام.
خانم ایران زاد و اکبر شریعت دست مریزاد، ما تماشاگرها منتظر کارهای دیگر و نسخه های به روزتری از حوادث و شخصیتهای تاریخی مان هستیم. یادمان باشد که شرک، همان شوالیه سبز (Green Knight) آنگلوساکسونهاست که برای کودکان به روز شده است.
کوراوغلو، علی مسیو، حیدر عموغلو، شاه اسماعیل، ثقه الاسلام، نادرشاه، کاظم خان، زری خانیم، مهدی باکری، سعید حاجی زاده و… همگی می توانند در متن زندگی امروز ماشینی ما حضور داشته باشند.
آری درست گفتید، ما همگی زینب پاشا هستیم. جنسیت واژه ای تزریقی است، شوکت این را ثابت کرد.