تلخ است اما انگار باید پلاسکو بریزد، زلزله تن کرمانشاه را بلرزاند، سانچی غرق شود، اهواز گلوله بخورد تا یادمان بیاید تا چه اندازه به هم محتاجیم. تا چه اندازه برای هم عزیزیم. تا چه اندازه این سرزمین و مردمش را دوست داریم…
به گزارش آذر صبح، عصر ایران نوشت: «تلخ است اما انگار ناف ما را با مصیبت بریدهاند برای همین با درد بیشتر به هم گره میخوریم تا با شادی و لبخند. از دیروز که کارون بوی خون گرفت مثل آدمهایی شدیم که یکباره از خواب پریدهایم. دلار و سکه و احتکار و اختلاس یادمان رفت، تنگ همدیگر را بغل کردیم، قلبمان برای هم تند زد. برای هموطن. برای وطن. برای سربازها. برای اهواز که هوا ندارد، آب ندارد اما زخم دارد.
تلخ است اما انگار باید پلاسکو بریزد، زلزله تن کرمانشاه را بلرزاند، سانچی غرق شود، اهواز گلوله بخورد تا یادمان بیاید تا چه اندازه به هم محتاجیم. تا چه اندازه برای هم عزیزیم. تا چه اندازه این سرزمین و مردمش را دوست داریم.
ماییم و این نقشه گربهشکل. دار و ندارمان همین است. حتماً نباید مصیبتی از راه برسد که یادمان بیاورد در این دنیا تنها هستیم و وقت مصیبت به شانه هم محتاجیم برای گریه کردند. به دست هم محتاجیم برای دوباره از زمین برخاستن.
دو، سه هفته پیش اول صبح اسنپ گرفتم. اسم راننده که افتاد روی گوشی لبخند زدم. اسمش اهواز قهرمانپور بود. چه ترکیب فوقالعادهای! اهواز، قهرمان … آدم یک دفعه یاد جنگ و جهانآرا و همت و باکری میافتد. پر از حس خوب شدم. به عکس کوچکش نگاه کردم. صورت لاغری دارد با موهای پرپشت. با پرایدش که رسید چشمم افتاد به شلوار کُردیاش.
چاق سلامتی که کردم لهجهاش تُرکی بود. گفتم: اسمت جنوبی، شلوارت کُردی، لهجهات تُرکی… داری با من چکار میکنی قهرمانپور؟
شیرین و دوست داشتنیاست. لبخند میزند.
– والا شلوار کُردی برای اینه که هوا گرمه. اسمم داستان داره.
– اگه میشه برام بگو.
– ما یه فامیل داشتیم سربازی افتاده بود اهواز. وقتی برگشت مرخصی من به دنیا اومدم. گفت اسمم رو بذارن اهواز. بعد برگشت جبهه، دیگه نیومد. یعنی اومد ولی شهید شد. دیگه بابای من به خاطر اون اسم من رو گذاشت اهواز. عوض نکرد.
چند لحظه سکوت… به نیمرخ استخوانیاش نگاه کردم؛ به موهای جوگندمیاش و لبخندی که بیهیچ تلاشی روی صورت داشت. انگار بوی کارون ریخت توی ماشین، بوی مورمورکننده باروت، شرجی ظهرهای خیابان نادری و صدای محسن چاووشی:
پدرم همیشه میگفت یادته بهت میگفتم
اگه بچههای اهواز که نه ابرن نه پرندن
تو بازی هم ببازن، توی عشق شون بَرَندن
گفتم:
– روحش شاد ولی اسمت خیلی خوبه، هر کس یک بار بشنوه یادش نمیره.
دستپاچه تشکر میکند. انگار میخواهد بگوید: قابل شما رو نداره!
گابریل گارسیا مارکز وقتی نوبل ادبیات گرفت، سنتشکنی کرد و به جای فراگ، لباس بومی مردم کاراییب را پوشید و در مورد جادوی مردم آمریکای لاتین گفت که قصهگو هستند و با افسانهها زندگی میکنند و او فقط خوششانس بوده که از بین آنها مثل یک شماره برنده، جایزه نوبل را برده!
اینجا کسی از ما نوبل نمیبرد اما هر روز یک افسانه بیخ گوشمان خلق میشود. حیف که عادت کردهایم فقط آنها که مثل سکه و دلار و گرانی و دزدی و غارت تلخاند … را برای هم تعریف کنیم. اهواز قهرمانپور افسانه آن روز صبح من بود. درست مثل اهواز و سربازهای فداکار دیروزش… .»