«ما را سرخورده کردهاند!»؛ حرف محوری و مشترک جانبازان و ایثارگرانی است که همین امروز هم از بسیاری چهرههای انقلابی که ادای آرمانگراها را درمیآوردند، آرمانگراترند.
به گزارش آذر صبح به نقل از مهـــــــر، «سعید پاسبانی»، «احمد افراسیابی» و «محمود تنها» سه تن از رزمندگان فعال دوران دفاع مقدس بودهاند که در سطوح مختلف نظامی و عملیاتی اعم از فرمانده دسته و گروهان و گردان و… مسئولیتهایی بر عهده داشتند. هر کدامشان زخمها و جراحات و ترکشهای متعددی از جنگ به یادگار دارند و آنچه اینها متمایز میسازد دلمشغولی و دردمندیشان در خصوص آرمانهایی است که از انقلاب اسلامی به جای مانده بود و اتفاقاً همان دغدغهها، آنها را راهی جبهههای جنگ کرده بود. در طول این سالها این همسنگران دیروز و همراهان امروز در هر جایگاهی تلاش کردهاند از این آرمانها دم بزنند و ارزشهای فراموششده آن دوران را به یاد امروزیها بیاورند. در لابه لای حرف زدنها بغض میکنند و از لابه بلای بغضها نشانه خون دلی که خورده و میخورند را بروز میدهند. گاهی صدایشان بلند میشود و از غفلتها و منفعتطلبیها فریاد میزنند؛ گاهی هم آرام آرام چشمانشان راه میگیرد و در خود فرو میروند. «محمود تنها» متنی را که با دوستان رزمندهاش تهیه کرده بودند، با خود آورده بود و میگفت میخواهیم این متن را در همه جا پخش کنیم و به دست مردم برسانیم. میگفت این حرف عموم «بچهرزمندهها» است کسانی که امروز دیگر به «کهنهسرباز» شناخته میشوند. قبل از آغاز بحثها متنش را گرفت و با صدایی لرزان تا انتها خواند و میخواست این متن به گوش مردم برسد. متن بچههای رزمنده برای نسل نسل آینده این بود:
از ما کهنهسربازها، به نسلهای آینده
«اگر دوباره جنگی آمد و تو را دعوت به نبرد کردند، میدانی چه بگویی؟ آری از قول ما کهنه سربازها بگو: به خدا ما دنبال جنگ نرفته بودیم. او آمد بیهیچ استدالی و منطقی. ما ابتدا میجنگیدیم که کشته نشویم، اما بعد جنگ یادمان داد بکشیم تا کشته نشویم. عدهای از ما رنگ رزمندگی گرفتند، و عدهای هم رنگ رزمندگی به خود پاشیدند. تعدادی جبهه نیامده راوی جنگ شدند! و عدهای شهید شدند تا آینده زنده بماند؛ اما نه آیندهای به این شکل!
راستی ما باید چه میکردیم؟ عدهای آمده بودند تا آدم حسابی شوند، عدهای آمدند تا بیپیکر شوند و عدهای نیز پیکرتراش!
در جبهه حس عاشقی و معشوقی جریان داشت و ما جز جنگیدن چارهای نداشتیم. آیا میتوانستیم دفاع از کشور و مردم را رها کنیم؟ و گورمان را گم میکردیم و برمیگشتیم شهرهایمان؟ و دزد غافلهی نفت میشدیم؟ یا دزد دکل ساخته نشده؟ اما «فایناس» شده با دلار نفت در عالم تحریمی آلوده؟ ما هم، آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم، اما جنگ ۸ سال نزدیکتر از آینده بود. جان عزیز بود، ولی پای عشق هم در کار بود، در جبههها رقص مستانهی شهدا غوغا میکرد و ما چه باید میکردیم؟ آیا نباید یوسف میشدیم؟ و بر روی مین میرقصیدیم؟ و میخانهی فکه را رونق میدادیم؟ و دروازهی خرمشهر را آذین نمیکردیم؟
باور کنید ای نسلهای بعد، ما جوانِ جوان رفتیم، پیرِ پیر برگشتیم! حال شما بگوئید ما چه باید میکردیم؟ میگریختیم که کوفیمسلک شویم؟ که اعتقاداتمان به نرخ دلار و سکه حراج شود؟ که نام لشکرمان را بر پیشانی بانکی رباخوار بنویسند؟ ما باید چه خاکی بر سرمان میکردیم که امروز سرکوفت نشنویم!؟ بله، نسلهای آینده قرارمان این نبود.
راستی اگر دوباره جنگی آمد و شما را دعوت به جنگ کردند! از قول ما بگوئید: «رزمندگان، به بعد از جنگ هم بیندیشید!» وقتی ارزشها را در خاکریزها جا گذاشتیم و ارزشها عوض شد، عوضیها ارزشمند شدند! امروز خوب بنگرید، چگونه ما را غریبه میپندارند!
باور کنید، آنروزها ما قطار قطار میرفتیم، واگن واگن برمیگشتیم. راستقامت میرفتیم، کمرخمیده برمیگشتیم، دسته دسته میرفتیم و تنهای تنها برمیگشتیم! بیهیچ استقبال و جشن و سروری؛ فقط آغوش گرم مادری چشم انتظارمان بود و دیگر هیچ…! اما ایستادیم. شاید بپرسید پس ما چه مرگمان بود؟ باور کنید ما هم دل داشتیم، فرزند و عیال و خانمان داشتیم، اما با دل رفتیم، بیدل برگشتیم. با یار رفتیم، با بار برگشتیم، با پا رفتیم، با عصا برگشتیم. با عزم رفتیم، با زخم برگشتیم. پر شور رفتیم، با شعور برگشتیم! ما اکنون پریشانیم، اما پشیمان نیستیم! ما همان کهنهسربازان پیادهایم که سواری نیاموختهایم! ما به وسوسهی قدرت نرفته بودیم.
میدانید تعداد ما در ۸ سال جنگ چند نفر بود؟ ۵/۳ درصد از جمعیت ایران! اما مردانگی را تنها نگذاشتیم، ما غارت را آموزش ندیده بودیم، رفتیم و غیرت را تجربه کردیم. اکنون نیز فریاد میزنیم که اینان از ما نیستند! این حرامیان غافلهی اختلاس از ما نیستند! گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند. باورکنید این خرافات خوارجپسند، وصلهی مرام ما نیست، ما نه اسب امام زمان(عج) دیدیم، نه بی ذکر حسین(ع) جنگیدیم. لیکن ما استخوان در گلو، از امروز شرمندهایم، با صورتی سرخ و دستانی که در فکه جا مانده است!
اکنون شما بگوئید ما اگر نمیرفتیم، چه باید میکردیم؟ با دشمنی که به امتداد قادسیه آمده بود برای هلاک مردم و میهنمان ایران؟ ما را بهتر قضاوت کنید، جز اندکی از ما که آلوده شدند و شرافت خود را فروختند. درود به روان پاک شهیدان راه حق و آرمانهای والای انقلاب اسلامی.»
با این مقدمه گفتوگو با انقلابیون و ایثارگران دوران دفاع مقدس آغاز شد. این مشروح میزگرد با حضور سه ایثارگر و آرمانخواه آن دوران است:
شما جزو قشری هستید که با دلبستگی به آرمانهای انقلاب اسلامی، در مسیر ایثارگری برای آن آرمانها قدم گذاشتید؛ امروز وضعیت تفاوتهای بسیاری با آن دوران پیدا کرده و مثلا جوانان نسل ما که خبر ندارند چه بر این مملکت گذشته، نیازمند روایتی هستند که واقعگرایانه آن دوران را بازگو کند و در عین حال پیوند انسانها با آرمانهای انقلاب را نشان دهد. اگر موافقید از اینجا شروع کنیم که اساساً چه شد که سرنوشت شما با جنگ گره خورد؟ چه انگیزه و آرمانی شما را به آن وادی کشاند که بخشی از عمر و زندگی خود را برای جنگ بگذارید؟ و الآن بعد از سه دهه اگر بخواهید در مورد آن آرمانها صحبت کنید، چه میگویید؟
محمود تنها: من به شخصه احساسی به جبهه نرفتیم؛ نه اینکه بگویم تبلیغات هیچ اثری نداشته است، تبلیغات شور و شوق میدهد ولی قصه ما فراتر از این حرفها بود. برای من که در دوران جنگ ۲۱ سال داشتم این احساسات اهمیتی نداشت. من قبل از انقلاب به سربازی رفته بودم و کار در نظام را تجربه کرده بودم، آموزش دیده بودم و قصه من با بچههایی که تازه به جبهه آمده بودند، خیلی فرق داشت. من در جامعه زمان طاغوت زندگی کرده بود و آن را دیده بودم و بعد از طاغوت، قرارمان این بود که یاقوت شویم ولی متأسفانه این شدیم که میبینید.
من هر جا حرف میزنم اکثراً به من میگویند شما پنجاه و هفتی فکر میکنید! میگویم مگر خدای آن زمان با خدای این زمان تفاوت دارد؟ اگر تفاوت دارد، خدای الآن را به من معرفی کنید تا راجع به ارزشهایی که این خدا ترویج میکند صحبت کنم! من میگویم خدایی که من آن موقع شناختم با خدایی که الآن میشناسم فرقی ندارد. اگر نعوذ بالله خدای جدیدی آمده، بگویید ما هم آن را بشناسم!
بنابراین بر خلاف آنچه عدهای امروز میگویند، ما هیجانی به جنگ نرفتیم. اولاً یک احساس مسئولیت عمومی و ملی وجود داشت که مانند وظایف حقوقی بود؛ ما ایرانی هستم و غیرت داریم و اگر دشمن به خاک ما حمله کند، از کشورمان دفاع میکنیم. همه ایرانیها هم اینطور هستند. همین الآن اگر کسی به ایران چپ نگاه کند، حتی کسانی که صد در صد مخالف من هستند، بلند میشوند و از کشور و وطنشان دفاع میکنند. من در این باره یقین دارم، چون در بین همین مردم زندگی میکنم.
پس یکی از انگیزههای ما این بود. چون دشمن گفته بود ۳ روز دیگر به تهران میآیم و تا ۵ کیلومتری اهواز هم آمده بود. به همین خاطر ما نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و بنشینیم و نگاه کنیم. تازه اوایل جنگ اینطور نبود که هر کسی بتواند برود جبهه. خود من ۳ بار به دانشگاه امام حسین(ع) رفتم و مرا بیرون کردند! یعنی اینطوری نبود که هر کسی میگفت بروم جبهه، بگویند بروید. با التماس میگذاشتند کسی برود، یعنی باید یقین میکردند که این باید آماده و مهیای جنگ است، تا بگذارند برود.
احساس عمومی در خصوص انقلاب اسلامی که تازه میخواست پا بگیرد و دشمن هم قصد تخریب یا تضعیف آن را داشت چه بود؟
تنها: آن روزها تفکر ما این نبود که آمریکا میخواهد بیاد و فلان و بهمان کند؛ اینها بیشتر حرفهای امروز است که عدهای هم الآن خودشان را پشت آنها پنهان کردهاند و با گفتن این حرفها نان میخورند! اصلاً بحث آن روزها این نبود. بحث این بود که دشمن حمله کرده و ما باید از انقلاب و کشورمان دفاع کنیم. چون قرار بود اوضاع کشور بعد از انقلاب خوب شود! همه ما هم چنین تصوری را داشتیم.
شرایط ما طوری نبود که بتوانیم دوران بعد از جنگ را ببینیم و پیشبینی کنیم. مثلاً شخصیتی مانند شهید حمید باکری که آن جمله معروف را دارد که بچهها دعا کنید شهید شویم زیرا بعد از جنگ ۳ دسته میشویم و الی آخر؛ ایشان آینده را میدید و میفهمید، اما ما باورمان نمیشد که یک روز به اینجا برسیم که مسئولانی روی کار بیایند که مردم را بازی دهند و کشور با این حجم از حقهبازی و دروغ و فساد و… مواجه شود و یکی بشود پوزیسیون و دیگری هم بشود اپوزیسیون و حرف از فلان ایسم و بهمان ایسم به میان بیاد و در نهایت این مردم باشند که همه هزینهها را بدهند.
آن دوران احساس وظیفه کردیم و کاری جز آن هم نمیتوانستیم انجام دهیم. حالا حرف من این است که همین آقایان و مسئولان باید یک مقدار به این بچههای جنگ و کسانی که زندگی و سلامت خود را گذاشتند، به این جانبازان که دست و پا و چشم و ریه خودشان را گذاشتند و برگشتند، نگاه کنند و کمی خجالت بکشند.
همانطور که گفتم من در زمان شاه خدمت سربازی رفتم؛ آن زمان طاغوت بود که به گفته آقایان ضد دین و کافر بودند، اما یک «استوار» در ارتش آن زمان یک زندگی راحت با امکانات متوسط داشت، الآن من به شما تیمسار جنگ یعنی فرمانده تیپ و جانباز را معرفی میکنم که مستأجر بود و صاحبخانه اثاثاش را در خیابان ریخت! آن هم در کجا؟ در دولتآباد یکی از جنوبیترین مناطق تهران؛ نه مثل آقایانی که ممکن است آنها هم مستاجر باشند ولی در نیاوران! این فرمانده جنگ که یک پایش هم قطع شده است، اولین نفری بود که به یمن ورود امام خمینی(ره) به ایران از برج آزادی با چتر پایین پرید و پای مصنوعیاش را روی دست گرفت و گفت «جانم فدای خمینی(ره)»! اما همین آدم از شدت فشارهای عصبی روزی یک مشت قرص اعصاب میخورد تا بتواند به زندگی ادامه دهد. در زمان جنگ فرمانده تیپ ما بود و با اینکه یک پایش مصنوعی بود همیشه در عملیاتها دو کیلومتر از همه ما جلوتر میرفت و ما از او جا میماندیم.
اسباب و اثاثیه همین تیمسار که فرمانده تیپ بوده و معادل ژنرالهای جهانی است، از خانه به خیابان ریختند! این بیعدالتیها را چه کسی باید جواب بدهد؟ البته خدا جای حق نشسته و من مطمئنم که اینها تاوانش را خواهند داد. این نانها را کسی نمیتواند بخورد، بچهها با خون خودشان این نانها را در این مملکت آوردند؛ اینها باید جواب خون شهدا را بدهند. ما در جبههها چیزهایی دیدم که وقتی با وضعیت امروز روبرو میشویم آرزو میکردیم که مرده بودیم و این مسائل را نمیدیدیم. چه جنازههایی را در بغلم گرفتیم چه جوانهایی را در خاک و خون دیدم. خیلی از بچهها همان دوران هم که جانباز و اسیر شدهاند، هنوز هستند و دارند این وضعیت را میبینند. این آقایان باید از اینها خجالت بکشند.
البته در همان دوران هم آدمهای منفعتطلب و دنیاپرست مثل همین آقایان بودند، ولی تعدادشان خیلی کم بود. همانجا آدمی با ما بود که آمد الکی خودش را به عنوان جانباز جا زد و داشت میرفت انگلستان که جلویش را گرفتند! آدمهایی بودند که دنبال درصد جانبازی و سواستفاده بودند ولی بسیاری از بچهها از جمله خود من نمیدانیم درصد جانبازی چیست و دنبالش هم نرفتیم. خدا را شکر امروز حتی ۱% هم جانبازی به من تعلق نگرفته است.
من اطلاع دارم که چندین و چند ترکش در بدنتان هست و حتی تیر خوردهاید؛ چرا پیگیری نکردید؟
تنها: ما برای این چیزها نرفته بودیم. خدا نگذرد از کسانی که میگویند به جانبازها و رزمندهها یا بچههای مدافع حرم و… خانه دادهاند. البته کاری با شهدایی مانند شهید حججی و دیگران ندارم، آنها بحثشان جداست. ولی شما بروید ببینید به خانواده شهید عباس آبیاری خانه دادهاند؟ پدرش با من دوست است و سرهنگ بازنشسته سپاه است. بروید در شهریار ببینید در کجا زندگی میکنند! کدام خانه؟ بروید ببینید که در یک آپارتمان ۵۰ متری اجارهای زندگی میکنند یا خانه اهدایی؟ پسرش هم در خانطومان شهید شده و سرش را با ۲ تکه استخوان برای خانوادهاش آوردند.
بروید ببینید مسئولان بیلیاقت برای اینها چه کاری کردهاند؟ آیا میآیند یک بار به خانهشان فقط سر بزنند؟ فقط چهرههای سیاسی عوامفریب برای اینکه حزب و نیرو جمع کنند به خانه او میآیند و فیلم میگیرند و میبرند، دریغ از کوچکترین دلجویی از خانواده شهدا! تا جایی که من میدانم فقط دو بار سردار حاج علی فضلی به ما گفت برویم خانه اصغر آبیاری و سری به آنها بزنیم و ایشان آمدند و دلجویی کردند، دیگر کسی نیامده است. حتی یکبار نمیروند حالشان را بپرسند، بعد بعضیها میگویند اینها میلیاردی پول میگیرند! البته شاید پول را به اسم اینها میگیرند ولی به آنها نمیرسانند و خود مسئولان در جیب خودشان میگذارند! چه کسی میخواهد جواب جانبازان و خانواده شهدا را بدهد؟ حرف ما با اینها همان حرف امام حسین(ع) است؛ دین که ندارید، لااقل آزاده باشید! تا کی و کجا میخواهید با مردم و خون شهدا بازی کنید؟
آقای افراسیابی، شما چطور به این وادی کشیده شدید و انگیزه شما از ورود به این مبارزه چه بود؟
احمد افراسیابی: من متولد ۱۳۴۲/۳/۱۴ هستم، یعنی روزی که من به دنیا آمدم حضرت امام(ره) را دستگیر کردند و قصه تبعید ایشان کلید خورد! در زمان انقلاب ۱۵ ساله بودم و یک آدم پانزده ساله در آن روزها خیلی چیزها را متوجه میشد و میفهمید. ضمن اینکه ما خیلی چیزها را هم به چشم دیده بودیم. حدود ۱۷ ساله بودم، یعنی در اوایل سال ۵۹ بود که بهعنوان نیروی رسمی وارد سپاه شدم. آنجا دوره دیدم و هنوز جنگ شروع نشده بود که ما را به سنندج اعزام کردند و از آنجا هم به مریوان رفتیم و بهعنوان نیروی رسمی سپاه پاسداران مریوان خدمت کردیم. در آن زمان در کنار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان، شهید حسین قوجهای، شهیدرضا چراغی در تپههای دزلی، روستای دزلی ارتفاعات گردنه تته، دالانی ملخور، تپه حسون و کل مناطق اورامانات عملیات انجام دادیم و مناطقی که به دست کومله افتاده بود را گرفتیم، تا اینکه جنگ آغاز شد.
جنگ که آغاز شد نیروها را به خرمشهر کشاندیم و دوباره کومله ها آمدند و تپهها را گرفتند که سال ۶۰ برای عملیات محمد رسولالله(ص) به فرماندهی جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان دوباره آن تپههای تته، دالانی و اورامانات را پس گرفتیم.
فرمودید انگیزه شما برای رفتن به جنگ چه بود؟ همانطور که حاج محمود فرمودند ما ایرانی هستیم، غیرت و شرف داریم و ناموسپرست هستیم. اگر الآن بخواهم عراقیها و بعثیهای آن زمان را برای جوانان توصیف کنم و مصداق بیاورم، به داعش اشاره میکنم. نمونه بارز دشمن در آن زمان، همین داعش است که در این سالها دیدید. مردم ما در رسانهها، کلیپ، تلویزیون و فضای مجازی دیدند که داعش چه بلایی سر عراق و سوریه و ناموس این دو کشور آورد، ما هم در چنین شرایطی بودیم و نمیتوانستیم بیتفاوت باشیم.
بگذارید کمی عینیتر بگویم؛ اوایل جنگ ما به خرمشهر آمدیم. بنده ۱۴ روز در خرمشهر بودم که بعد از ۱۸ روز، شهر سقوط کرد و خود من روی «پل نو» تیر خوردم و مرا به عقب آوردند. حدود ۱۰، ۱۵ روز تهران بودم، بعد مجدداً به منطقه برگشتم و رفتیم به سوسنگرد. وقتی عراق از چزابه وارد بستان شده و به سوسنگرد رسیده بود ۹۰ درصد از مردان بستان را کشتند. بسیاری را تیرباران کردند، و بسیاری را هم سر بریدند! بعد ناموس این شهر و خانمها را برداشتند و بردند و فقط یکسری از پیرزنها را باقی گذاشتند!
در این شرایط ما نمیتوانستیم بنشینیم و نگاه کنیم. اگر جوانان امروز هم با این موقعیت مواجه شوند همان کاری را میکنند که ما در آن زمان انجام دادیم. الان شرایط خیلی تغییر کرده است ولی جوانان امروز هم با جوانان آن دوره از نظر خصلت و منش، مردانگی و غیرت چیزی کم ندارند؛ منتهی یکسری از جوانان ما بهواسطه روزگار و شرایط کنونی الآن به این وضعیت و اعتقادات رسیدهاند. حرفم این است که ما به جنگ رفتیم برای دفاع از شرف و ناموسمان و شهدایمان اینقدر غیرت و شرف داشتند که تا آخرین زمان جنگ حتی یک وجب از خاک کشورمان را به دشمن تا بن دندان مسلح ندهند.
حالا از جنگ برگشتهاید و بعد از گذشت چند دهه با وضعیت کنونی مواجه شدید. چقدر در خصوص آرمانهایی که آن زمان برایش مبارزه میکردید، وضعیت کنونی را متصور بودید؟
افراسیابی: ما اصلاً فکرش را نمیکردیم زمانی برسد که کشور و مملکت ما به اینجا برسد که یکسری از خودیها بدتر از دشمن شوند و مال و اموال بیتالمال را غارت کنند و مردم را به بدبختی و بیچارگی بکشانند، چه در قالب اختلاس و چه کمکاری و خیانت به مردم و… . جالب این است که هر کسی هم میآید، یک گروهی درست کرده است و یکی میگوید حزب چپ و دیگری میگوید راست و… . آن زمان میگفتند «حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله»؛ یعنی چپ و راستی وجود نداشت، همه یکدست و حزب خدا بودند. جوانانی بودند که برای دفاع از میهن خودشان آمدند و تا آخرین نفس هم جنگیدند، یکسری شهید شدند و یکسری هم مثل همین آقا سعید پاسبانی جانباز شدند. اما وضعیت امروز را که میبینیم واقعاً نمیدانیم چه بگوییم. اصلا در آمپاس قرار گرفتهایم و نمیدانیم حرف بزنیم یا خیر!
اتفاقا باید حرف بزنید آقای افراسیابی!
افراسیابی: زمانی که به جنگ رفتم ۱۷ ساله بودم، زمانی که از جنگ برگشتم ۲۶ سال داشتم و با بدن پارهپاره از تیر و ترکش، با جانبازی، بدن شیمیاییشده و موجگرفته و… برگشتم. ۲ تا هم بچه کوچک داشتم، چون سال ۶۳ ازدواج کرده بودم. با اینکه ازدواج کرده بودم و بچه داشتم، وقتی حضرت امام(ره) فرمودند رفتن به جبهه واجب کفایی است، ما آن را برای خودمان واجب عینی میدانستیم. جنگ کلاسیک را یاد گرفته بودیم و در جبهه هم در سطح خودمان مسئولیت گرفته بودیم و میرفتیم و تنور جنگ را داغ نگه میداشتیم که خداینکرده دشمن وارد کشورمان نشود.
حالا سالها از آن دوران گذشته و پسرم دانشجوی دوره لیسانس و دخترم هم فوقلیسانس است؛ امروز وضعیت جامعه را میبینند و از من میپرسند «برای چه به جبهه رفتید؟!» نه تنها اینها بسیاری از جوانان دیگری هم که با من مواجه میشوند همین سوالات را از ما میپرسند. من میدانم که در آن دوران حق با ما بود و میدانم حق بودم که به جبهه بروم و به همین خاطر رفتم، ولی امروز نمیتوانم پاسخ اینها را بدهم! برخی از مسئولین ما بلایی به سر این جوانان آوردهاند که من امروز نمیتوانم حتی از عملکرد خود در آن دوران دفاع کنم! برخی از اینها جوانان را به خاک سیاه نشاندهاند. همین امروز جوان من بیکار در خانه افتاده است. مگر جوانان ما چه از این مسئولان میخواستند؟
میگویند عصر، عصر اطلاعات و اینترنت و… است؛ آن موقع چنین چیزهایی نبود و ما با تلفن دوزاری کارمان را راه میانداختیم. الآن اطلاعات و آگاهی جوانان بالاتر رفته و فرهنگ آنها نسبت به فرهنگی که در جوانی ما حاکم بود خیلی تفاوت پیدا کرده است. اینها خیلی چیزها را درک میکنند که ما آن زمان حتی به مخیلهمان هم خطور نمیکرد. ما آن موقع روی عقیده و ایمانمان بلند شدیم به جبهه رفتیم و جنگیدیم تا ناموسمان و شرف و اعتقادمان در خطر قرار نگیرد، ولی حالا وضعیتی را میبینیم که خودش در حال از بین بردن همان چیزهایی است که ما به خاطرشان میجنگیدیم.
ما در آن جنگ همان چیزهایی را دیدیم که بخشی از آن را داعشیها امروز بر سر مردان و زنان همسایه ما آوردند. در آن شرایط درستترین کار ممکن همین بود که ما به جبهه برویم و جلوی دشمن را بگیریم. ولی آیا باید نتیجه آن مجاهدتها این میشد که امروز میبینیم؟ مجاهدتهایی که حتی به زبان آوردن آنها دشوار است و خیلیها امروز حتی باورشان نمیشود. جلوی خود من، در یک شناسایی، پدر و پسر با هم در جبهه بودند، من و چند نفر دیگر هم بودیم؛ پسر پایش روی مین منور رفت و نمیتوانستیم او را بیاوریم، اگر حرکت میکرد ما لو میرفتیم و متوجه میشدند برای عملیات به شناسایی آمدهایم. اگر دشمن ما را میگرفت، آنقدر ما را شکنجه میدادند تاهمه چیز را لو بدهیم. مانده بودیم چه کنیم، پدر گفت «برویم، من پسر نمیخواهم!» ما را مجبور کرد برویم؛ پسر را گذاشتیم و رفتیم. رفتیم در یک تنگه مخفی شدیم و داشتیم نگاه میکردیم که سرنوشت این پسر چه میشود؛ پدر داشت نگاه میکرد و گریه میکرد و سر پسر را جلوی چشمان پدرش بریدند! مگر داعش امروز غیر از این است؟ هیچوقت این موارد از جنگ را نشان ندادند و نگفتند؛ هیچوقت نشان ندادند و نگفتند که در منطقه بستان چند نفر را سر بریدند!
زمانی که ما از سوسنگرد به هویزه آمدیم، درست همان زمانی بود که به ۲۰ دختر تجاوز کرده بودند، بعد آنها را تا گردن در خاک کرده و کشته بودند؛ در دهان بعضیهایشان مین گوشتکوبی فرو کرده بودند، در دهان برخی نارنجک گذاشته بودند و… ما مقابل چنین دشمنی ایستادیم. غیرت و عقیده و آرمانهای ما قبول نمیکرد بمانیم. اما الآن به جوانی بگویید آن موقع روی ایمان و عقیده بود، او حرف آدم را نمیفهمد! اصلا گور پدر شاه، گور پدر پهلوی و دار و دستهاش! اما آقایان باید بگویند چه شد که امروز جوانان ما به این مرحله رسیدهاند و چرا با همه خیانتهای شاه و پهلوی، اما جوانان عقیده و آرمان و ایمانشان را حفظ کرده بودند؟!
ما رفتیم جنگ و برگشتیم و حتی یک وجب خاک را هم به دشمن ندادیم. خاک کشور را تحویل آقایان دادیم، آقایان چه بلایی سر آن آوردند؟! احمد افراسیابی جانباز است؟ باشد؛ سعید پاسبانی جانباز است؟ باشد؛ محمود تنها جانباز است؟ باشد! اصلاً همه جانبازها و ایثارگران را ببرید و در دریا بریزید تا نه ما شما را اذیت کنیم، نه شما ما را اذیت کنید. ولی با جوان من و بچههای اینها میخواهید چه کنید؟ الآن جوان من میگوید برای چه به جنگ رفتی؟ اگر بخواهم به او بگویم که اگر ما نمیرفتیم ،عراق مثل داعش میآمد به ناموست تجاوز میکردند و خاک و مالت را میبرد و… قبول نمیکند! میگوید شما به جبهه رفتی و جنگیدی، سردار فلانی هم رفت و جنگید، چرا الآن او بهترین خانه و ماشین و پست و مقام و… را دارد ولی تو مستأجری؟!
من چه باید جواب بدهم؟ بگویم به او رسیدند، به ما نه؟ بگویم به او امتیاز دادند؟ یا بگویم دزدی و اختلاس کردند؟ چه بگویم؟! آقایان مسئولی که عمومشان در جبهه با ما بودند و الان وکیل و وزیر و رئیس جمهور شدند، چرا حالا انقدر اخلاقشان فرق کرد؟ آن آقای وزیر نفتی که فرمانده لشگر بود، چطور اخلاقش تا این حد تفاوت پیدا کرد؟ آقای فلان روحانی که قبلاً با ما جبهه بود و برگشت، چطور اخلاقش فرق کرده است؟ مگر بچههای این آب و خاک در بغل اینها شهید و پرپر نشدند؟ مگر بچهها جلوی اینها به طور داوطلب به میدان مین نرفتند و کشته نشدند؟ مگر خودتان ندیدید که داوطلبانه روی مین میخوابیدند تا دیگر بچهها از روی آنها رد شوند و عملیات کنند؟ پس چرا آمدید اینجا اخلاقتان بهکل عوض شد؟ پول و زندگی مرفه و پست و مقام را دیدهاید؟
آقای پاسبانی شما چه انگیزهای داشتید و چه شد که به جبهه رفتید؟
سعید پاسبانی: تقریباً ما انگیزههای مشابه و یکسانی داریم. من هم احساس تکلیف میکردم که به سهم خودم جلوی دشمن و ورودش به خاک کشورم را بگیرم. اما آنچه در اینجا باید روی آن تاکید داشت فراگیر بودن روحیه ایثار و فداکاری و آرمانخواهی در آن زمان بود که امروز به شدت از بین رفته است. البته در همان زمان هم سواستفاده و سودجویی و منفعتطلبی و… وجود داشت و حتی در جبههها هم آدمهایی بودند که برای منفعت و سودجویی آمده بودند و از موقعیت سواستفاده میکردند؛ ولی واقعا تعداد اینها خیلی کم بود و میتوانم بگویم که یک درصد از مردم و مسئولان اینطور بودند. ولی الان به نظر میرسد برعکس شده و تنها یک درصد از مردم و مسئولان انسانهای اخلاقی و آرمانخواه و ایثارگری هستند.
یعنی ما با یک چرخش مواجه شدهایم و ارزشهای اخلاقی و فرهنگی حاکم بر آن دوره جای خود را به ضدارزشها دادهاند و ما با فراگیری چیزی روبرو هستیم که در آن زمان کاملا ضدارزش بود؟
پاسبانی: یکی از عمدهترین چیزهایی که مرا آزار میدهد همین است. در محلهمان چندین نفر را سراغ دارم که اصلا سنشان به جنگرفتن نمیخورد، ولی کارت جانبازی دارند! جالب این است که آنها به راحتی میتوانند چنین کارتی را بگیرند! برای این آدمها هم عموما جانبازی شیمیایی رد میکنند. یعنی هم پرونده اعزام به جبهه و گزارش صورت سانحه، هم پرونده بستریشدن در بیمارستان و هم نامه کمیسیون و درصد جانبازی و… را به طور کامل میسازند و میشوند جانباز! با همه این مدرکسازیها هم اگر شما بخواهیم برویم ته این را دربیاوریم و اثبات کنید دروغ است، نمیتوانید! چون همه مدارک را به طور کامل دارند.
این سواستفادهها در همه عرصهها هم وجود دارد. بگذارید یک خاطره از برادر خودم برایتان بگویم؛ برادر من چها تا از انگشتان دستش زیر پرس مانده و قطع شده است؛ حدود ۱۵، ۱۶ سال پیش که برادرم عضو بسیج بود به او گفته بودند که ۸۵۰ هزار تومان به ما بده ما برایت ۳۵% جانبازی میزنیم با همه مدارکش! برادرم هم گفته بود نمیخواهم و برای همین موضوع هم دیگر بسیج نرفت.
یک نمونه دیگر هم برای شما بگویم؛ ۲ سال پیش در یکی از بانکهای اینجا، شخصی وام میخواست و کارش به هر دلیلی پیش نرفته بود، دادوبیداد کرد و شیشه باجه بانک را شکست و به رئیس و کارکنان بانک فحش داد. وقتی هم خواسته بودند با اون برخورد کنند، گفته بود من جانباز ۷۰% هستم و کارت قرمز دارم و… . بعد از کلی دادوبیداد و درگیری وقتی میآیند کارش را راه بیندازند، به سراغ مدارکش میروند میبینند متولد سال ۶۷ است!
خلاصه اینکه ما در شرایطی هستیم که خیلی سوءاستفادهها صورت میگیرد و همه اینها هم به عنوان زرنگبازی توجیه میشود و ارزش تلقی میگردد. مسئول و غیرمسئول هم ندارد. یکی از دوستان ما میگفت دزدی را گرفتیم و دنبالش کردیم و آمدیم او را بزنیم، در حال فرار میگفت «نزنید، نزنید، من از بالا تا پایین بدنم بخیه و ترکش است و جانباز هستم»! دوستم میگفت جرأت نکردیم بزنیمش، رهایش کردیم برود.
امروز وضع طوری شده که این جانبازی برای مردم و مسئولان خلافکار و اختلاسگر و … تبدیل به سپر شده است. مثل یک کارت شناسایی جعلی که با داشتن آن میتوانید خیلی کارها انجام دهید. همین چیزها باعث شده که خود من و بسیاری دیگر از جانبازان جانبازی خودمان را پنهان کنیم. مثلا اگر یکجا اگر بخواهند مرا تفتیش کنند و کارتم را ببینند، من کارت جانبازی را نشان نمیدهم، و وقتی میپرسند چشمت چه شده، میگویم در تصادف اینطوری شدهام. امروز جانباز و خانواده شهید و ایثارگر بدنام شده است، چرا؟ چون با نام اینها خیلی سواستفادهها کردهاند و میکنند.
در زمان جنگ هم بچهها جراحتها و جانبازیشان را مخفی میکردند، اما نه به خاطر بدنام شدن نام جانباز، بلکه از روی اخلاص! در آن زمان هر کس کاری هم برای مردم و مملکت و دین انجام میداد میگفت من کاری نکردهام. همهاش کار خدا بوده! یعنی هیچکس منفعت شخصی خود را طلب نمیکرد.
تنها: به عبارت دیگر مسئله این نیست که در آن زمان کسی منفعتطلب نبود، مسئله این است که شکل منفعتطلبی و منافع در آن زمان با امروز خیلی فرق داشت. معامله آنها با خدا بود و با زمان حاضر فرق میکرد. الآن ۲ سال است که بچه من با من قهر است و میگوید تو که به خاطر سابقه جبهه میتوانستی من را از خدمت سربازی معارف کنی، چرا نکردی؟ من گفتم من جبهه نرفتم که تو را معاف کنم. البته قانونا و شرعا هم ایرادی نداشت اگر معافش میکردم، ولی هیچوقت این کار را نمیکنم. چون نمیخواهم معامله کنم و اگر برای خدا رفتم، خدا خودش بخواهد میدهد، بخواهد میگیرد. این قانونهای سهمیه و بده و بستانی با ایثارگران و جانبازان را هم قبول ندارم. در آن زمان منافع را اینگونه میدیدند، یعنی نگاه اخروی داشتند، نه منافع ۵۰ سال عمر و این دنیایشان را.
پاسبانی: بگذارید باز خاطرهای را برای شما بگویم. در بحبوبحه رقابتهای یکی از دورههای ریاستجمهوری که یکی از فرماندهان برجسته جنگ هم برای ریاست جمهوری کاندید شده بود، من از بیرون آمدم خانه و همسر و بچههایم در خانه نبودند. دیدم یک نامه شکیل و بلندبالا برایم آمدم است. نامهای بود مثل نامههای جبهه، هنوز هم آن را نگه داشتهام. ۴، ۵ صفحه سلام و صلوات نوشته بود و بعد هم قید کرده بود که این فلان کارها باید برای قشر فرهنگی جانباز انجام شود (چون من بعد از جنگ در آموزش و پرورش خدمت میکردم)؛ مواردی مانند ایجاد مسکن، تسهیل خرید خودرو، اشتغال و از این چیزها. در انتها هم نوشته بود که انشاءالله در رفراندوم شرکت خواهیم کرد و به اصلح رأی میدهیم! خود کلمه «رفراندوم» واژه لاتین است و الآن اگر ما چنین کلمهای را به کار میبردیم، ما را میکوبیدند! زیرش هم یک امضای اسکن شده داشت و نوشته بود «از اینکه وقت نکردم امضای زنده بزنم، پوزش میطلبم: فلانی!»
به شما بگویم که من فکر نمیکنم در زمان جنگ هیچ فرمانده لشگر یا مقام بالاتری بوده باشد که به خاطر مجاهدتهایش دو خط تقدیرنامه از این آقا داشته باشد، اما الآن چه شده است که این آقا برای من زرمنده آن زمان چنین نامه بلندبالایی میفرستد؟! چه شده است که ما تا این حد تغییر کردهایم؟! تازه این را در نظر بگیرید که بعد از اتمام جنگ، سالهای سال گذشته است و من از آن موقع تا آن زمانی که نامه به در خانه ما ارسال شده بود، ۳ تا خانه عوض کرده بودم! سوال اینجاست که این فرمانده جنگ که هیچ شناختی از من نداشته است، چطور مرا و آدرس خانهام را پیدا کرده و میداند من یک جانباز فرهنگی هستم؟
تسلط فضای محافظهکارانه و منفعتطلبانه کنونی به نوعی باعث ناامیدی بسیاری از چهرههای جوان انقلابی شده است؛ کسانی که همواره تلاششان این است همان آرمانهایی که شما برایش جنگیدید باقی و مسلط باشد ولی متاسفانه وضعیت کنونی آنها را سردرگم و منفعل کرده است. سوال این است که در شرایط کنونی انقلابی بودن و انقلابی ماندن چگونه امکانپذیر است و برای بهبود این وضعیت باید چه کرد؟ به عبارت دیگر چه راهی برای رهایی از این وضعیت به آنها پیشنهاد میکنید؟
پاسبانی: به نظر من راه نجات ایجاد یک فضای انتقادی از دولتمردان و مسئولانی است که کجروی کرده و میکنند و عاملان اصلی این وضعیت بودهاند. البته من معتقدم که سیاست اینها بلندمدت بوده و صرفا به امروز و دیروز برنمیگردد. اگر یادتان باشد بعد از جنگ، تصویب چند قانون در کشور ما باعث شد ضربه اساسی به مردم و آرمانهای انقلاب وارد شود. برخی از این قانونها و سیاستها و تصمیمهای دلتمردان مانند این بود که یک ساختمان چندین طبقه را یکدفعه با توپ در هم بکوبی! همینها بود که باعث شد بسیاری از جوانان مومن و انقلابیها کم کم امیدهایشان را از دست بدهند و از همهچیز کنارهگیری کنند. گذشته از آن قوانین سیاستگذاریها، فساد رواج پیدا کرد و گناه در جامعه عادی شد. اعتیاد و بسیاری از آسیبهای اجتماعی در جامعه زیاد شد و در نتیجه آرمانها و ارزشها از بین رفت. به همین دلیل من معتقدم که باید به انتقاد از وضعیت موجود پرداخت و کجرویها را اصلاح کرد. به نظر من تنها راه نجات و کار انقلابی ممکن در شرایط حاضر همین است.
همه ما در هر شرایط و موقعیتی که هستیم باید به این کار اهتمام داشته باشیم. باید تبلیغ کنیم و رسالت انسانی و اخلاقی و دینی را تبلیغ کنیم. مثلا در هیئتها، با سخنرانی و کار رسانهای؛ در محل کار و محل ورزش و تحصیل و در خانه و محله و… این کار را انجام دهیم و آگاهیبخشی کنیم. همین آرمانها و ارزشهایی که پدران شهید یا برادران جانباز و ایثارگران برایشان ایثارگری کردند را بگوییم و فریاد بزنیم. هیچکس نباید تنها به خودش اکتفا کند، اگر یک نفریم باید بشویم ۱۰ نفر، بعد ۱۰۰ نفر و ۲۰۰ نفر تا اینکه فراگیر شود. وقتی فراگیر شود، من جانباز که از این خانه پایم را به کوچه میگذارم، دیگر مردم به من چپچپ نگاه نمیکنند، دیگر خانواده شهدا غریبه نمیشوند، ایثارگران منزوی نمیشوند. دیگر کسی با اینها بهزور سلام و علیک نمیکند، یا در دلشان به ما فحش نمیدهند و نمیگویند اینها چاپیدند و بردند و خوردند!
این جوانان انقلابی و آرمانخواه باید به بطن مردم وارد شوند و فاصلهشان با مردم را کم کنند، کسی که تکروی کند و تنهایی جلو برود نه تنها نمیتواند کاری را از پیش ببرد، بلکه کلی هم برچسب و انگ به او میچسبانند.
آقای افراسیابی راهی که باید از آن جلو برویم و آرمانخواهی را در برابر منفعتخواهی و محافظهکاری زنده کنیم از نظر شما چیست؟
افراسیابی: من معتقدم جوانان امروز هم مثل جوانان گذشته هستند و هیچ فرقی نمیکند، چیزی که عوض شده فرهنگ ما است. ایرانیان آدمهای باغیرت و باشرفی هستند و همین امروز هم اگر خدای نکرده، جنگی صورت بگیرید و دشمن به ما حمله کند، همین جوانان جلوی دشمن خواهند ایستاد. حتی در همین جبهه از اقلیتهای دینی و مذهبی هم به عنوان سرباز و حتی بسیجی به جبهه میآمدند و از کشورشان دفاع میکردند و ما کلی شهید از همین اقلیتها داریم.
مسئله این است که امروز فرهنگ آن دوران از دست رفته است و مسئله کار و تلاش کردن برای احیای همان فرهنگ است. جوانان ما الحمدلله هم سواد دارند و هم هوش و ذکاوت و اطلاعات وسیع. اما باید بدانند جنگ امروز دیگر جنگ خمپاره و آر پی جی و تیر و تفنگ نیست. یک جنگ فرهنگی و اقتصادی است. کاری که باید انجام دهند این است که نگذارند خون آن شهدا پایمال شود، باید از این خون حراست و حفاظت کنند و حرمت آن را نگه دارند. چون ما هر پیشرفتی هم تا امروز کردهایم پایه آن در همان سنگرهایی بوده که آن شهدا ایجاد کردند و خونشان را برایش دادند.
بر این مبنا پیام من به جوانان امروز این است که اگر به این یقین رسیدند که صد در صد برخی مسئولان راه ناصواب میروند و منفعتطلبی و جاهطلبی و بیقانونی و بیاخلاقی و خیانت میکنند، یا وضعیت به گونهای شده است که غارت بیتالمال عادی شده و اختلاسگران هر کاری میخواهند میکنند، شما باید ثابتقدم باشید و در برابر اینها عکسالعمل نشان دهید. این تداوم راه همان شهدا است. ما خدا و قرآن خدا و پیغمبر(ص) و ائمه (ع) و خاک کشور و شرف و ناموسمان را داریم و نه آن زمان و نه حالا به خاطر این آقایان و شخص نجنگیدیم و نمیجنگیم؛ بلکه ما برای آرمانهای خود و همان چیزهایی که ذکر کردم جنگیدیم و میجنگیم.
الحمدالله الآن آرمانهای و ارزشهای ما هست و حفظ شده است، چیزی که تغییر کرده برخی از شخصیتها و یک فرهنگ بود که آن زمان حاکم بود ولی الان نیست. شهید باکری درست فرموده بودند که برخیها بعد از جنگ تغییر میکنند، ولی من وقتی به این وضعیت نگاه میکنم میبینم که درصد مسئولانی که تغییر کردهاند و اخلاقشان فرق کرده، چیزی در حد هزار درصد است ، اما درصد رزمندگانی که تغییر کردند شاید چیزی در حد ۱۰ درصد باشد، تازه اینها هم کسانی هستند که به نوعی مسئولیت گرفتند! من اینجا اعلام میکنم که ما که در رده پایین بودیم و یک رزمنده معمولی بیشتر نبودیم و تا آخرین روز جنگ هم ایستادیم و جنگیدیم، همانی هستیم که بودیم. ولی الآن نگاه میکنم که پسر من با پسر فلان مسئول چه فرقی میکند؟ او آقازاده است و پسر من نه؟
آیا غیر از این است که تمام منابع این کشور اعم از نفت، و معادن و کانیها و سرمایهها و امکانات و… برای همه است و باید به طور برابر به همه تعلق بگیرد؟ آیا غیر از این است که الآن متأسفانه اینها برای یک عده خاصی است و برای همه نیست؟ در این شرایط من تنها کاری که میتوانم بکنم این است به جوانم بگویم که این کارهایی که اینها میکنند بر طبق قرآن و دین و اسلام غلط است، دزدی است و تو سعی کن دین، فرهنگ و ناموست را حفظ کنی و بقیه را دست خدا بسپاری!
ولی به طور کلی من معتقدم که نسل آینده ما نسل خوبی است و جوانان ما خیلی باغیرت و باشرف هستند. متأسفانه دولتمردان ما نتوانستهاند فرهنگی را حاکم کنند تا این جوانان را حفظ کنند. ما هم کاری از دستمان برنمیآید تا بیاییم حرفی بزنیم دهان ما را میبندند در کشوری که در مجلس شورای اسلامیاش که یکی از قوای اصلی نظام است، تا نمایندهاش از وزیر امتیاز نگیرد، کاری برای مردم انجام نمیدهد. از ما چه کاری برمیآید؟
بنابراین من به جوانان میگویم که احمد افراسیابی، ملقب به «احمد آر پی جی» که یک جوان ۱۸ ساله بود و وارد جنگ شد و ۲۶ ساله بود که برگشت و همین امروز هم خودش را مخلص همه شما میداند، از صمیم قلب اعلام میکنم که ما حق بودیم و رفتیم جبهه و برای آینده شما جنگیدیم که خاکی باشد که در آن زندگی آرامی داشته باشید. به والله قسم آن زمانی که ما رفتیم و در بیابانها بر علیه دشمن جنگیدیم، ما هم برای خودمان عشق و دلبستگی و جوانی داشتیم، اما همه را رها کردیم که دین، خاک، ملت و جوانانمان را حفظ کنیم و حالا نوبت شماست که به حفظ این آرمانها بپردازید.
آقای تنها، نظر شما درباره اینکه در شرایط امروز جوانان آرمانخواه باید چگونه باشند، چیست؟
تنها: این بحث، بحث خیلی گستردهای است و با ۱۰ دقیقه صحبت من و احمد و سعید نمیشود به نتیجه دقیقی رسید، ولی با این حال من فکر میکنم که در شرایط بحران، مانند شرایط جنگ، خیلی چیزها مشخص میشود. یکی از حرفهایی که من با رفقایم زدهام این بود که اگر در شرایط امروز جنگ دیگری شکل بگیرد خیلی چیزها هم مشخص میشود و هم درست میشود! با همه نفرت و تنفری که من از جنگ دارم و هیچ دوست ندارم دوباره در شرایط جنگ قرار بگیریم، ولی مطمئنم اگر فرضاً جنگی صورت بگیرد خیلی از مشکلات ما درست میشود! به قول شهید چمران وقتی شیپور جنگ به صدا درآید، مرد و نامرد مشخص میشوند.
وقتی جنگ شود خواهیم دید که آیا باز همین چپل چلاقهای باقی مانده از جنگ تحمیلی، دوباره به میدان میروند یا «ژن خوب»ها و «نجومی بگیر»ها و آقازادهها و سرمایهدارهای دولتی و… ؟! همینها که امروز داد میزنند و اعتراض میکنند و در عوض به آنها میگویند از مسیر منحرف شده و ریزش بوده و ضد انقلاب شدهاند و… میروند جلوی دشمن را میگیرند یا این آقایانی که متظاهرانه و ریاکارانه دم از ولایت و انقلاب و دین میزنند ولی در واقع دارند جیب خودشان را پر میکنند و تیشه به ریشه انقلاب میزنند!؟ احمد جان درست میگوید کاری از ما ساخته نیست، اگر ساخته بود بسیاری از این آقایان و آقازادهها و دزدان و ریارکاران را خفه میکردم، ولی متاسفانه دستمان به جایی نمیرسد، اما حرفم را میزنم و آخرش هم سرم را با همین حرفها به باد میدهم!
مسئله در شرایط امروز این است که همه چیز شده «ادا» و «نمایش»! و مسئولان به جای اینکه به عمل رو بیاورند و کار مردم را انجام دهند، ادا در میآورند؛ مردم و جوانان ما از ادا خسته شدهاند! در همین شرایط دزدان امروز هم با دزدان دیروز خیلی فرق دارند؛ دزدان امروز خیلی شیک و مجلسی شدهاند؛ قبلاً بارها این را گفته ام که امروز دزدها کامپیوتری شدهاند، با رسانه و کامپیوتر و جذابیتهای کاذب دین شما را میدزدند. حتی حاضرند شرف خودشان را بدهند تا جوانان را به طرف خود بکشد، در گذشته دزدان شرافت بیشتری داشتند، نمونهاش فضیل عیاض بود که یک جایی عنان خودش را گرفت و گفت از این جلوتر نمیروم؛ چون شرف داشت!
الآن وظیفه ما چیست؟ من نظرم این است که ما باید همدیگر را پیدا کنیم و در مرحله اول همدیگر را بفهمیم. یعنی مثلا من که شصت سال دارم، خودم را برسانم به جایگاه آدم چهل ساله و آن جوان آرمانخواهی هم که بیست ساله است خودش را برساند به یک آدم چهل ساله و با هم تعامل و ارتباط و گفتوگو داشته باشیم. همدیگر را بفهمیم و بتوانیم با کمک هم وضعیت را درست کنیم. چون خیلیها دارند تلاش میکنند ما را از مردم جدا کنند. البته بخشی از این جدایی هم به برخی از چهرههایی که در جنگ بودند و الان بواسطه آن حضورشان به نان و نوا و پست و مقامی رسیدهاند برمیگردد. اما مثلا شما شخصی مانند حاج علی فضلی را در نظر بگیرید، فکر میکنید ایشان به چه نان و نوایی رسیده؟ یا مثلا پسرش آقازداده است؟ پسرش یک کارواش دارد و کاملا با کر شخصی و نان بازو پول در میآورد. ایشان یکی از فرماندههان برجسته جنگ بود، دیگران هم فرمانده بودند و بسیاری از آنها وضعیتشان برای مردم مشخص است.
از بحثم دور نشوم، من کلا روابط عمومی خوبی دارم و با مردم میجوشم و این طرف و آن طرف میروم و گاهی خاطرات جنگ را به مردم میگوییم؛ در برخودها متوجه میشم که برای مردم حساب بچههای جنگ از حساب بسیاری از آقایان جداست؛ یعنی با هر کسی صحبت میکنم نگاهش این است حکم بچههای خالص جنگ فرق میکند! مردم این تفاوتها را میبینند و میدانند که ما هم همه تلاشمان این است که بگوییم قصه این نیست و ما نباید بگوییم همه رزمندهها و خانواده شهدا و جانبازها و… سواستفادهگری کردهاند و خوردهاند و بردهاند! اتفاقا امروز جهاد ما همچنان ادامه دارد و همین است که جلوی رزمندگان سابقمان که از قبل جبهه رفتن و جنگیدن دارند سواستفاده میکنند و رانتخواری میکنند، بگیریم و ما هم در حد خودمان داریم این کار را میکنیم.
در پایان دوست دارم به این موضوع هم اشاره کنیم که به نظر میرسد بسیاری از ایثارگران آن دوران متاسفانه منفعل شدهاند. البته به شخصه به آنها حق میدهم که ناامید و منفغل شده باشند، لااقل آنها کار خودشان را کردهاند و ما دیگر نباید طلبی از آنها داشته باشیم؛ ولی فکر نمیکنید یک فضای منفعلانه و حتی در مواردی محافظهکارانه در بین شما و دوستانتان حاکم شده است که طبق آن برای تغییر در وضعیت موجود نمیاندیشید یا اقدامی نمیکنید؟ چون به نظر من شما جزوی از صاحبان این انقلاب هستید و اگر شما نخواهید وارد اصلاحگری این وضعیت بشوید، اساساً چه کسی باید این کار را بکند؟
تنها: ما بیکار ننشستهایم و منفعل نیستم، در حد خودمان داریم کارهایی میکنیم. دور هم جمع میشویم و بحث میکنیم و کارهای اجتماعی زیادی هم انجام میدهیم. ولی ما مگر چند نفریم و صدای ما به کجا میرسداین نیست که شما فکر کنید بچههای مخلص جنگ که حالا من خودم را قاطی آنها کردهام و الا وصله ناجوری برای آنها هستند، بیخیال در خانه خود نشسته باشند و کاری نکنند. اتفاقاً خیلی محکم ایستادهاند.
حالا در این فضا برخیها مینشینند، منفعتها را حساب میکنند. مثلاً «محمود تنها» میگوید الآن بیست و چند سال است جنگ تمام شده، همه بردند و خوردند، من باید بروم مسافرکشی کنم؟ بابا رها کن، تو هم سرت را دولا کن و دنبال سود خودت باش. آرام آرام این مسئله فراگیر میشود. شرایط هم به گونهای است که روز به روز نیازهای بیشتری را در زندگیها ایجاد میکنند و پدر خانواده باید جوابگوی نیازهای روز خانواده باشد و سرش گرم زندگی و دنیا میشود.
افراسیابی: به نظر من بیشتر از محافظهکاری، «سرخورده» شدهاند.
تنها: دقیقا، خود من هم سرخورده هستم. البته دقیقش این است که بگوییم «سرخوردهمان کردند»! ما خودمان سرخورده نشدیم. ما را سرخورده کردند.
چطور شما را سرخورده کردند؟
تنها: بسترها را از ما گرفتند و دست ما را بستند؛ جوری عمل کردند که نتوانستیم از عملکرد خودشان و خودمان دفاع کنیم. ما به امیدی در آن دوران رفتیم و جنگیدیم که جامعهمان را خودمان بر مبنای آرمانها و ارزشهای دینیمان بسازیم. ولی هر چه جلو آمدیم از آن آرمانها و ارزشها دورتر شدیم و اینها امید ما را از بین برد و ما را سرخورده کرد.
از طرف دیگر، سواستفادهها و منفعتطلبیها و ریاکاریهای خودیهای ما را سرخورده کرد. کسنی که به نان و نوایی رسیدند و با عملکرهای بدشان ما را ناامید و سرخورده کردند. در این فضا هم هر کسی حرفی زد و انتقادی کرد به او انگ زدند و گفتند فلانی ضد جنگ و ضد انقلاب و ضد ولایت فقیه شده است. مگر ما چه گفتیم؟ از چیزی غیر از همان ارزشهای اوایل انقلاب و زمان جنگ حرف زدیم؟ به ما میگویند ضد ولایت فقیه، مگر رهبری خودشان نفرمودند که در عدالت کارمان میلنگد؟ ما غیر این این را گفتهایم؟ یعنی ما که بچههای جنگ هستیم، مخالف رهبری هستیم؟ این یاوهها چیست درباره ما میگویید و به ما انگ میچسبانند؟ بسیاری را حتی گرفتند و بازداشت کردند و تذکر دادند، و به جایش برسد ما را به غلط کردن هم میاندازند! این شرایط چطور ما را سرخورده نکند؟
افراسیابی: یکی دیگر از عوامل سرخوردگی مقایسه آن دوران و مسئولان آن با دوران حاضر است. یک روز در منطقه ما در قرارگاه تاکتیکی بودیم، چند نفر از فرماندههان لشگرها و تیپها بودند و ما هم بهعنوان پیک آنجا بودیم. شهید «مهدی زینالدین» تازه رسیده بود و قرار بود درباره موضوعی جلسهای برگزار شود. آن روز استثنائا دری به تخته خورده بود و برای ما چلوکباب آورده بودند. میخواهم این را بگویم که جوانها بدانند فرماندهان و مسئولان آن زمان چگونه بودند و چه خصوصیات اخلاقیای داشتند. دور سفره نشسته بودیم که شهید مهدی زینالدین که فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) قم بود، وارد سنگر شد و دید ما سر سفره نشستیم و چلوکباب میخوریم. ما جمعتر نشستیم که او هم بیاید کنار سفره و غذا بخورد. هر چه تعارف و اصرار کردیم گفت من نمیخورم، دست شما درد نکند. گفتیم برای چه نمیخوری؟ گفت لشگر ما امروز عدسپلو دارد، من بهعنوان فرمانده لشگر اگر چلوکباب بخورم، به آنها خیانت کردهام!
حالا شما میتوانید فرمانده لشکر یا رئیسی را پیدا کنید که مانند نیروی معمولیاش یا کارمندان ادارهاش اینطور باشد؟ یعنی مثلا او هم مانند زیردستش مستأجر باشد؟ و بدبختی بکشد؟ وقتی اینها را با هم مقایسه میکنیم سرخورده میشویم. چون رسم ما این نبود؛ قرار نبود وضعیت اینگونه شود. من معتقدم این آدمها که جای آن شهدا را گرفتهاند و به خون شهدا خیانت میکنند ریشهشان خشکیده خواهد شد. همین م. ه. ر. ز. د. ز و فلان و بهمانهای دزد و اختلاسگر و سودجو که رسانهها حتی اسمشان را به طور کامل نمیآورند، به سزای عملشان میرسند. اینها حتی از ابن زیاد و شمر و یزید هم بدترند که به خون مقدس شهدا خیانت کردند. ما اعتقاد داریم که خون میگیرد و ریشه اینها را از بن میزند. بعد از این و در آینده باز هم جوانان غیور و باشرف این سرزمین روی کار میآیند و اداره و توزیع عادلانه ثروت ملی را در دست میگیرند و باز آرمانها و عقیدههای درست ما حاکم میشود. انشاءالله بعد از چند وقت، همه چیز درست میشود.
آقای پاسبانی جمعبندی نهایی با شما؛ نظر شما درباره این سرخوردگی بچههای رزمنده و جانبازان چیست؟
پاسبانی: ما امروز در شرایطی زندگی میکنیم که عموم مسئولان و مردم کاسب و منفعتطلب شدهاند. نمیخواهم بگویم در دوران جنگ چنین آدمهایی نبودند، قطعا آن موقع هم عدهای بودند که میآمدند جبهه و سود خودشان را دنبال میکردند. ولی در آن زمان این روحیه تا این اندازه فراگیر و عمومی نبود. آن جمله شهید حمید باکری خیلی درست بود که فرمود عدهای به گذشتهشان پشت میکنند. الان این اتفاق افتاده است و تنها بخش کمی از رزمندهها به آن دوره و آرمانها پایبند ماندهاند. اینها همانهایی هستند که به قول شهید باکری ممکن است از غصه دق کنند و بمیرند.
شما بروید ببینید امروز از آن جمعیتی که در آن سالها رزمنده بودند چند نفرشان هستند که هنوز به آن کاری که کردهاند، ایمان داشته باشند؟ یعنی چند نفر هستند که به گذشته خودشان احترام بگذارند؟ اصلا نمیخواهیم به شهدا و جانبازان و… احترام بگذارند، آیا به گذشته خودشان احترام میگذارند؟ این نشان میدهد که شرایط امروز خیلی متفاوت با آن زمان است. این همان سرخوردی است.
امروز متاسفانه در شرایطی هستیم که بیش از ۹۰ درصد عامه مردم حتی انگیزه خود را برای زندگی گم کردهاند، چه برسد به اینکه خط فکری خاصی داشته باشند و بخواهند ارزشهای خاصی را دنبال کنند. اگر بخواهم یک مورد را بگویم که از آن خیلی رنج میبرم همین است که وضعیت مردم اینگونه شده و انگیزهای حتی برای ادامه زندگی هم وجود ندارد.
البته همانطور که قرآن هم تایید میکند اکثر مردم درست فکر نمیکنند (اکثرهم لایعقلون!). مردم پیش خودشان میگویند که عامل این وضعیت دشوار و این بدبختیها و ناهنجاریها ما بودهایم کاش میتوانستیم به اینها بگوییم اگر ناهنجاری، گرانی و اعتیاد در مملکت وجود دارد، ما نکردهام، ما عاملش نبودهام. ما فقط در جنگ شرکت داشتم و سعی کردیم از آب و خاک و اعتقادتمان دفاع کنم. ما تصمیمگیرنده نبودیم و نیستیم؛ تصمیمگیرندهها اشخاص دیگری هستند.
نمیدانم چرا باید اینطور باشد که آدمهایی مانند ما انگشتنما شویم. همسایههای ما تا دو، سه سال پیش نمیدانستند من جانبازم، آن زمان که تازه فهمیده بودند من جانبازم، تا حدود یک ماه همسرم کلافه شده بود؛ تا پایش را از خانه بیرون میگذاشت، به او میگفتند شنیدیم نان شما در روغن است، چون شوهرت جانباز است! در حالی که من حتی ماشین هم ندارم و با وجود ۳ تا بچه فقط یک دوچرخه دارم؛ خانهام را هم با ارث پدری خریدم، ولی مردم فکر میکنند چه خبر است.
ما در جامعه خیلی بد جلوه داده شدیم و مردم نگاه بدی به ما دارند! الآن از مردم بپرسید جانباز کیست؟ میگویند جانباز آدمی است که یا برای آرتیستبازی، یا کسب مقام و موقعیت و نفوذ به اداره یا سازمان خاصی رفته جبهه و ناخواسته مجروح شده و حالا آمده پول پارو میکند! فکر میکنند هر سال زمین و آپارتمان و خانه و ماشین و… به او میدهند و تازه مصرف مواد مخدر هم برایش آزاد است! میگویند جانباز کسی است که به هر کسی بخواهد زور میگوید و کارش را پیش میبرد! کسی است که عوارض پرداخت نمیکند و از مالیات معاف است و هر وقت برود شهرداری کارش را زود راه میاندازند. فکر میکنند جانباز کسی است که ماهی ۱۰، ۲۰ میلیون حقوق میگیرد و هیچ مشکلی برای معیشتش ندارد! عامه مردم اینطور فکر میکنند و اینگونه ما تبدیل شدیم به قشری که الآن انگشتنما و «آدم بده» و دشمن مردم هستند؛ این بدترین چیزی بود که میشد بر سر ما بیاورند!
چرا باید اینطور باشد؟ دلیلش این است که میگویند اینها رفتند و نتیجه کارشان شد این وضعیتی که الان وجود دارد! بنابراین بدترین وضعیت برای ما این است که ما الان در این جامعه جایی نداریم؛ گاهی فکر میکنم یک جانباز در شرایط امروز از آدمی که ۲۰ سال در زندان حبس کشیده است هم بدنامتر است و به شکل بدتری در جامعه انگشتنما شده است.