سوار اتوبوس که میشد گمان نمیکرد روزی چهارراهها و میدانهای پایتخت جای کارگاه چوب بری شهرشان را بگیرد و محل کار و کسب درآمدش باشد. چند روزی به دنبال کار میگشت اما هیچ… مگر میشود در این شهر درندشت یافتن کار مانند یافتن سوزنی باشد در انبار کاه.
به گزارش آذر صبح، «اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد.» این را رحمان میگوید، کارگر فصلی و موقت یکی از محلههای تهران که سالها در کارگاه چوب بری کار میکرد در شهرشان، کیلومترها دورتر از پایتخت. شعلههای آتش که به جان کارگاه افتاد چنان زبانهای کشید که زندگیش را هم خاکستر کرد. دیگر نتوانست کاری پیدا کند مانند همان ۵۹ نفر دیگر که باهم کار میکردند. اما شکم گرسنه بچههای قد و نیم قد را فقط نان است که سیر میکند. یکی دو لنگه النگوی رباب هم فقط کفاف دوماهه زندگی شان را داد. گوشوارههای یادگاری عزیز جان هم که قراربود دست به دست از عروس به دختر برسد و در خانواده باقی بماند، خرج بیمارستان پسر دوسالهاش شد، همان موقع که اسهال و استفراغ گرفته بود. بیمه نداشت باید نقدی هزینهها را پرداخت میکرد. دیگر صدای کفگیری که به ته دیگ رسیده بلند شده بود. دو راه بیشتر نداشت یا باید از دیوار مردم بالا میرفت و دست در سفره دیگران میکرد یا راهی غربت میشد و زیر بار سختیها استخوان خرد میکرد. بدون پدر، بزرگ شده بود اما عزیز نگذاشت لقمه حرام وارد سفره شان شود پس باید راه او را ادامه میداد. بقچهاش را جمع کرد، رباب و بچهها را راهی خانه پدریاش کرد با وعده ارسال پول ماهانه به عنوان خرجی، راهی تهران شد.
او ادامه میدهد: «خسته و نا امید سر چهارراهی روی جدول کنار جوی نشسته بودم. با همه پولی که برایم مانده بود تنها میتوانستم یک نان بربری بخرم چشمم که به پل هوایی افتاد ناخودآگاه به خودکشی فکر کردم اگر خودم را از پل به پایین پرت کنم همه چی تمام میشود اما راحتی این خیال هم چند لحظهای دوام نیاورد فکر زنده ماندن و علیل شدن تنم را لرزاند. اگر زنده میماندم ذلیلتر میشدم. در همین فکرها بودم که سایه دو مرد را بر سرم احساس کردم. ساعتی چند میگیری آقا؟ یکی شان پرسید. مانده بودم چه بگویم که دیگری گفت تا آخر وقت ۱۰۰ هزار تومان خوبه؟ دستپاچه شده بودم گفتم آره و به دنبالشان به راه افتادم. چند دقیقهای از حرکت ماشین گذشته بود که توانستم خودم را جمع و جور کنم تازه یادم آمد بپرسم چه کاری باید انجام دهم. مرد جوان در جوابم گفت: جابهجایی وسیله و تمیز کردن خانه. این طور بود که شدم کارگرموقت یا به قول تهرانیها کارگر فصلی. هر روز از صبح خروس خون تا گرگ و میش هوا کنار چهارراه میایستم کنار مردانی که بیشترشان از جنس خودم هستند و زخم روزگار خوردهاند. چشممان به ماشینهایی است که میگذرند. هرکدام بایستند به سمتش میدویم انگار شرطی شدهایم. هرکه زودتر برسد میتواند شانس بیشتری داشته باشد برای کار.»
مردی با موهای جو گندمی و ظاهری جاافتاده به سمتمان میآید. حرفهای مهران را قطع میکند و میگوید: «زندگی همه ما یک داستان دارد. کار، کار و بازهم کار آنهم بینتیجه و بیآینده. من برخلاف اینها برای بیمه شدن و رهایی از سختیهای زندگی تلاش بسیار کردهام.۴ بچه دارم از ۱۲ ساله گرفته تا ۵ ساله که برای گذران زندگیشان باید تلاش کنم. همه کار بلدم اما کار نیست. بارها به ادارههای بیمه در خیابان مفتح، ترمینال جنوب و آزادی مراجعه کردهام به امید برقراری بیمه برای هزینههای زندگی در سالهای پیری و ناتوانی، اما آنقدر رفتم و آمدم که خسته شدم و دست آخر عطای بیمه را به لقایش بخشیدم. حالا هم مانند بقیه همین جا میایستم برای یک لقمه نان.» او میگوید شرایط زندگی برایش بسیار سخت و آزاردهنده است تا جایی که حتی خود را مستحق کمک کمیته امداد میداند. بیمه شدن را حق خود میداند و از مسئولین انتظار دارد شرایط بیمه شدن امثال او را تسهیل کنند.
در میان مردانی با قامتی تنومند، جوانی لاغر اندام جلب توجه میکند. بقچهای در دست دارد و کنار خیابان ایستاده است. برخلاف دیگران که هرکدام حرفی میزنند، سکوت پیشه کرده و سخنی نمیگوید. با فاصله از بقیه ایستاده انگار میخواهد خود را از آنها جدا نشان دهد. اسمش را میپرسم جوابم را نمیدهد. میگویم بیست سالت شده که راهی بازار کار شده ای؟ زیر چشمی نگاهم میکند. میپرسم نباید الآن سرکلاس درس باشی، اینجا چکار میکنی؟ در کسری از ثانیه صورتش قرمز میشود انگار خون به زیر پوستش دویده، قفل دهانش باز میشود. «درس خواندن مال از ما بهترونه. برای امثال من فرقی نمیکنه که با هوش باشند یا با استعداد ته خط همه مان کارگری است آن هم التماسی. نمیبینی مردانی با این هیبت و هیأت چطور دنبال ماشین پولدارها میدوند که بتوانند دوزار بدست بیاورند. امروزم را نبین در مدرسه جزو شاگرد زرنگها بودم، خودم چند تا شاگرد داشتم به آنها کمک میکردم که درسها را خوب یاد بگیرند.»
فکر میکنی چرا این طور شده چرا برخی از افراد جامعه با این دید به شما نگاه میکنند؟ او در جوابم از موضوعی تلخ میگوید. شاید در میان ما تعداد کمی افراد خلافکار هم باشند اما این به معنی بد بودن همه ما نیست. ما برای امرار معاش خانواده هایمان کار میکنیم و آدمهای بدی نیستیم.»
بیمه کارگران برایم صرف نمی کرد !
خواب و خوراک بر من حرام شده