به گزارش آذر صبح، ایران نوشت: حسین الهامی خیلی زود آغاز به نوشتن کرد و نوشتههایش از ۱۳ سالگیاش به چاپ میرسید. برای همین است که حتی برخی از دوستانش نیز گمان میکنند، سن او بیشتر از آنچه که هست باشد. او در ۱۴ سالگی تحت تعلیم استاد حسین مهری قرارگرفت و در قصهنویسی زبانزد […]
به گزارش آذر صبح، ایران نوشت: حسین الهامی خیلی زود آغاز به نوشتن کرد و نوشتههایش از ۱۳ سالگیاش به چاپ میرسید. برای همین است که حتی برخی از دوستانش نیز گمان میکنند، سن او بیشتر از آنچه که هست باشد. او در ۱۴ سالگی تحت تعلیم استاد حسین مهری قرارگرفت و در قصهنویسی زبانزد خاص و عام شد. از آن پس داستانهایش در مجلات معتبری که در آن زمان به چاپ میرسید، مانند اطلاعات هفتگی، سپید وسیاه، روشنفکر و… چاپ میشد تا جایی که با وجود مخالفت شدید پدرش، از ۱۵ سالگی تبدیل به نویسنده حرفهای مطبوعات شد و برای نوشتن حقوق دریافت میکرد. حسین الهامی با نامهای مستعاری همچون دکتر بهروز عاصم، فتنه و فرزاد مطالب بسیاری مینوشت، اما در آن سالها با نام س.ح.الهامی به شهرت رسید. در آن دوران داستانهایی که در وسط مجلهها چاپ میشد اهمیت بسزایی داشت، چون بیشتر اهالی مطالعه مطبوعات، مطالب موسوم به داستان وسط را زودتر از بقیه صفحات میخواندند. طولی نکشید تا بیشتر داستانهای وسط مجلاتی که مطرح بودند، به س.ح.الهامی تعلق گرفت. او در ۱۸ سالگی معاون سردبیر و در ۱۹ سالگی سردبیر شد و از آن به بعد، همیشه سردبیر ماند تا جایی که به او لقب حسین سردبیر داده بودند.
استاد الهامی در سابقه مطبوعاتی خود، عنوان آخرین سردبیر مجله روشنفکر تا پیش از تعطیلی همیشگیاش و اولین سردبیری روزنامه ایران پس از تأسیسش را به عهده داشت و در همان روزنامه ایران بود که برنده جایزه بهترین تیتر مطبوعات شد و آن جایزه او را به عشق قدیمش – یعنی زیارت خانه خدا – رساند. البته تجربیات ناموفقی همچون روزنامه صبح خانواده و مجله آهنگ زندگی هم در کارنامه او به چشم میخورد که گرچه هر دو را خودش تأسیس کرد، اما به دلایلی ناگفتنی، هر دوی آنان نیز تعطیل شدند.
حسین الهامی پیش از انقلاب سردبیر روشنفکر، سپیدوسیاه و اطلاعات هفتگی و همچنین عضو شورای سردبیری و سردبیر شب روزنامه اطلاعات بود. وی تحت سرپرستی مهندس فرهاد هرمزی در تأسیس سازمان فاکوپا حضور و برای تأسیس دفتر جهانی این سازمان، مدتی را در کشور سوئیس اقامت داشت. پس از انقلاب مدت زیادی به تألیف و ویرایش کتب مختلف از جمله فریاد در خاموشی، گلهای جاویدان، ۸۰ سال روحانیت مبارز، روحانیون مترقی و سخنان محمد (آخرین تألیفش) پرداخت. او دانش آموخته دانشگاه ادبیات در پیش از انقلاب و دانشگاه الهیات پس از انقلاب بود، اما همیشه از القاب و الفاظی چون استاد و دکتر گریزان بود و با آنکه شاگردان بسیاری تربیت کرده بود – که بیشتر آنان سردبیران و روزنامهنگاران و هنرمندان بنامی هستند – اما با وجود دعوتهای بسیار، از تدریس در دانشگاه خودداری میکرد.
در اواخر دهه ۶۰ خورشیدی از مشاوران ارشد سازمان گسترش و نورد قطعات فولادی بود و در این سازمان تیمی را هدایت کرد که به تربیت مدیران و مهندسان کارخانهها و سازمانهای مختلف میپرداختند و درسهای مدیریتیاش را – با نام مدیریت مشارکتی – در مجله گزارش که سردبیرش بود، به چاپ رساند. شاید برای آنان که نمیدانند جالب توجه باشد که بدانند او شاعری بسیار چیره دست بود و شگفتا که از آنکه او را شاعر بدانند اجتناب میکرد؛ اما سند این مدعا – که او شاعری زبردست بود – شاید همین بس باشد که در سال ۶۳ خورشیدی، شعری را خطاب به یاران و دوستان و شاگردان رزمندهاش در جبهههای جنگ سرود، که با نام از وادی بدر تا دشت خوزستان شهره است. این شعر در همان سال جایزه بهترین شعر دفاع مقدس را گرفت و پس از پایان جنگ در بازبینی دوباره از آثار منتشر شده در آن دوره ۸ ساله، باز هم بهعنوان بهترین شعر دفاع مقدس برگزیده شد و جالب آنکه تنها یکبار در کتاب برگزیدههای دفاع مقدس به چاپ رسید و دیگر از آن خبری نبود.
استاد سید حسین الهامی در سالهای آخر عمر، با رنج و درد و غصه فراوان روزگار به سر میبرد و کسی از او خبری نمیگرفت؛ یا شاید، او هم دیگر منتظر خبری جز مرگش نبود. عاقبت در ۱۲ شهریور سال ۹۰ خورشیدی در سفری که برای پرداخت فطریه به ایتام و اولادی که به سرپرستی داشت، در شهر قم، چشم از جهان فرو بست و بر ابدیت بال گشود.
در پایان، برای آشنایی با غزل سرایی ایشان، غزلی که در سوگ پدرش سروده همراه با مقدمهاش تقدیم میشود.
غزل مرثیه
با یاد جانگداز اما دلنواز پدرم، آن عزیز سترگی که از دست رفت، اما هرگز از دل نرفت. با یاد آن شاعرترین شاعران، که هرگز شعری نسرود، اما خود همواره پرشکوهترین شعر سروده زندگیام بود؛ با یاد آن عزیز یگانه…..
ریزد ز چشم پاره جان و جگر مرا
تا ای فلک گذاشتهای بیپدر مرا
صورت به خاک پشت دو تا چشم خونفشان
میخواستی چگونه ببینی دگر مرا
دیدی کمر به پیش تو هم خم نمیکنم
با مرگ او به حیله شکستی کمر مرا
ای چرخ چارهسوز چه میخواستی زمن
کاینسان گذشت تیر تو از بال و پر مرا
آزاده مرغ تیزپری بودم و دریغ
انداختی به خاک تو بیدادگر مرا
تیری زدی و غرفه به خونم گذاشتی
تیری دگر بزن که رهانی مگر مرا
من مرد جنگ با تو نبودم عجوز دهر
تا دیدمت زدست رها شد سپر مرا
با مرگ او زهستی خود سیر ماندهام
هیهات جان نمیرود از تن بدر مرا
نفرین به من که بعد پدر زندهام هنوز
نفرین به مرگ گر که نگیرد به بر مرا
ای شب ببند راه سحر را به آفتاب
ترسم که باز زنده ببینی سحر مرا
تسکین نمیدهد به من این اشک خون دگر
زین غم مگر که مرگ رهاند دگر مرا
جامی شراب و زهر دهیدم که بعد از این
این بادهها زخود نکند بیخبر مرا
دیگر به سخت جانی خود آیدم شگفت
ای سنگ غم تو هم بشکن بیشتر مرا
آه ای پدر به خاک تو مردن به چشم من
آسانتر است از آنکه بمیرد پدر مرا
زینسان هنوز مرگ تو باور نمیکنم
هرچند غم فشارد از این سختتر مرا
بودم عصای دست تو در هر سفر پدر
با خود نبردهای تو چرا این سفر مرا؟
بردار سر زخاک و ببین بعد مرگ تو
در کوچههای موطن خود دربدر مرا
تا رفتی ای پدر زلبم خنده پر گرفت
اینک ببین نشسته به خون چشمتر مرا
اکنون بگو به مادرم آن پیر شوربخت
ریزد به گریه خاک یتیمی به سر مرا…
۵/۶/۱۳۵۵ بهشت زهرا