آذر صبح/ اینها روایت شخصی است که ۱۴ ماه از سربازی خود را در ارتفاعات دالانی و ارتفاعات تته در شهر مریوان گذرانده است، این متن بعد از انتشار خبر فوت کودک کولبر نوشته شده است: پرده اول : بهشت اینجا کردستان است ، سزرمین مردمی نیک و خوب ، سرزمین مردمی خونگرم و مهمان […]
آذر صبح/ اینها روایت شخصی است که ۱۴ ماه از سربازی خود را در ارتفاعات دالانی و ارتفاعات تته در شهر مریوان گذرانده است، این متن بعد از انتشار خبر فوت کودک کولبر نوشته شده است:
پرده اول : بهشت
اینجا کردستان است ، سزرمین مردمی نیک و خوب ، سرزمین مردمی خونگرم و مهمان نواز … مردمی که محال است با آن ها برخورد داشته باشی و بعد در جمعی از دوستان و اقوام وصف خوبیشان را نکرده باشی. اینجا سرزمین مردمانی غیور و کم توقع است؛ مردمانی بهشتی …
اینجا مریوان است قطعه ای از بهشت در میان کوه های سر به فلک کشیده ، دشت های سرسبز ، دریاچه زریبار (زریوار) و آبشارهای طبیعی اش و جاده های رویای اش… اینجا قطعا قطعه گمشده ای از بهشت در گوشه ای از این دنیاست که زیبایی و شکوه اش هر بیننده ای را مست و مدهوش میکند . اینجا خود بهشت است … در گذر از جاده های پر پیچ و خم و خطرناکش هیچ منظره تکراری برای دیدن وجود ندارد و گویی تمام رنگ ها از اینجا الهام گرفته شده و توصیف شده است غرق در رنگ …
هورامان زیبا ، سرزمین اهورایی، چشم و دل هر بیننده ای را می رباید و دل کندن از سکوت و زیبایی و شکوهش غیر ممکن است … اینجا گوشه ای از بهشت است ، بهشت گردشگران و عکاسان ، بهشت هر انسانی که خسته از شهر و زندگی روزمره به دنبال بکرترین مکان برای استراحت و آرامش است … همینطور اینجا بهشت شهرت بازان صفحات مجازی و اینفلوئنسرها و سلبریتی هاست …
پرده دوم : برزخ
اینجا کردستان است. سرزمین ثروتمند فقیر، سرزمین تهدیدات فراوان ، سرزمینی خسته از روزهای جنگ .
اینجا همیشه سر تیتر اخبار است. اینجا مرز است و مخاطراتش از جنس پست های غیورانه اینستاگرام و تلگرام نیست، اینجا کارزار مردان است … جا به جای این مرز مقدس رد خون است از خون شهدایی که جانشان را در ارتفاعات دالانی و تته و پاوه برای بیرون راندن دشمن فدا کردند. اینجا صحنه دلاوری های شهید چمران است…
اینجا هنوز هم رنگ خون دارد بهار زیبای کردستان و کوه و جنگلهایش برزخی است برای سربازان مرزی ، برزخی برای شروع تهدیدات گروهک های معاند که زمستان را با تجهیز خود گذرانده اند و چشم انتظار بهارند.
اینجا بهار و زمستانش برای مردمی که شغلی ندارند و به دنبال تکه ای نان در پی کولبری هستند هم برزخ است . برزخ مواجهه با سخت ترین شرایط قابل تصور … مواجهه با کوه های سخت ، مواجهه با تهدیدات مرز ، مواجهه با خطر لو رفتن و از دست دادن روزی و حقوق یک روز کاری تحت سخت ترین شرایط ، مواجهه با برف و سرمای کشنده کوهستان … نان به قیمت جان!
کردستان همیشه صحنه سختی های روزگار بوده است استانی پر از گنجینه های طبیعی که در جبر تاریخ همواره محروم مانده و نجیب زادگانش همواره در فقر ناشی از این جبر روزگار گذارنیده اند اینجا نان به قیمت جان است و مردمانش در اجبار این انتخاب اند؛ چه کولبر باشند و چه سرباز …
در بزرگسالی انتخاب های زیادی برای یک جوان کرد وجود ندارد، فقر و نیاز فرد را به سمت دو راه می کشاند یا انتخاب ورود به عنوان یک نظامی در خدمت میهن و یا کولبری برای به دست آوردن یک تکه نان و این آغاز زندگی سخت برزخی است …
پرده سوم : جهنم
یک داستان خیلی واقعی خیالی…
بخش اول : سیروان
ده روز پیش پا به ۱۷ سالگی گذاشته است ، نه جشنی داشته و نه تبریک های استوری اینستاگرامی. حتی کیک و شمعی هم نبوده تا با فوت کردنش قدم نهادن در نوجوانی را جشن بگیرد. آن شب هم سر کار بوده و در سپیده صبح روز بعد به خانه برگشته بود با یک تراول ۵۰ تومنی در دست شاد و خوشحال !
فردا شب یلداست پسرک آفتاب نزده بیدار می شود نگاهی به ساعت روی دیوار می کند و سریع از رختخواب بیرون می آید، مادرش بیدار، بالای سر خواهر کوچکش نشسته و خواهرش مریض است.
زمستان در کوهستان زود از راه رسیده و خانه سرد است و علاء الدین نفتی در خانه که هم اجاق آشپزی است و هم بخاری، کفاف گرم کردن خانه را نمیدهد. برای دستمزد امروز نقشه ها در سر دارد.
خواهر کوچک را به دکتر می برد و اگر چیزی از آن باقی بماند آن را به مادرش خواهد داد تا خرج خانه کند. پدر چند سال پیش فوت کرده و پسرک نان آور خانه است.
سپیده دم مامور ها یا خسته اند و یا وقت تعویض شیفت شان هست و کوهستان آنقدر بزرگ که میشود پنهان از آن ها کوه را به سمت عراق درنوردید .
سیروان همراه عموها و اهالی روستا در سیاهی آخر شب ارتفاعات تته را در نوردیده و خود را به آن طرف مرز می رساند.
وقت نماز ظهر به عراق میرسند ، بار امروز تلویزیون هست …
پسرک نمازش را میخواند و تکه نان و پنیر و سبزی که مادر دیشب آماده کرده را از کوله اش در آورده و می خورد .
برای بازگشت باید منتظر تاریکی هوا باشند تا از دید مامورها دور بمانند، هوا بسیار سرد است و کفش پسرک چندان مناسب این هوا نیست و به نظر امشب برف خواهد آمد و شب سردی در انتظار آن هاست.
پسرک در گوشه ای از سوله به خواب آرامی می رود ، نزدیک غروب عمویش بیدارش می کند، او ۲۰ سال است که کولبری میکند هزاران خطر را از بیخ گوش گذرانده است. پسر بزرگش در سرما و برف گم شده و جند روز بعد جسم بی جانش را بین برف ها پیدا کرده بودند .
این قصه پر از غصه مردمان اینجاست …
از سمت عراق به ایران ، اوایل شب به مرز رسیده اند و تا اولین پاسگاه مرزی و گشتش فاصله چندانی نمانده است ، گروه به چند دسته تقسیم شده اند و با قدم های آهسته بر روی برف در تاریکی محض به سمت پایین کوه شروع به حرکت کرده اند.
باد شدت گرفته و برف می بارد، شلاق باد و بوران بر صورت پسرک مین شیند اما تمام فکر پسر پیش خواهر بیمار و مادرش است و لحظه رسیدن به خانه که مادر با یک چای گرم به استقبال فرزندش و در عین حال مرد خانه برود.
به گذرگاه و معبر نزدیک شده اند که به یکباره صدای قدم هایی کل قافله را در جایش خشک می کند. گشت مرزبانی بر روی جاده با سلاح هایشان ایستاده اند و این بدترین اتفاق برای قافله ای است که در پی نان یک روز سخت را سپری کرده اند و تمام روز در سرما به دنبال رساندن ان بار به مقصد و گرفتن حق الزحمه آن می باشند .
پسرک به مامورها نگاه میکند ، پیش خود میگوید نکند به سمتمان شلیک کنند ، اگر کشته شوم مادرم غصه خواهد خورد . درست مثل روزی که پدر گوسفندان را برای چرا برد و دیگر برنگشت مثل روزی که پایش بر روی مین های عمل نکرده و شسته شده روزگار جنگ رفت و ما را تنها گذاشت …
یکی از مرزبان ها رو به آن ها ایستاده کم سن و سال است و جوان …
بخش دوم : صادق
امشب شب یلداست ، صادق جوانی ۱۸ ساله ۴۴ روز است که برای خدمت سربازی به این پاسگاه آمده ، امشب شب سردی است. برف و باد جلوی دید همه را گرفته است .قدم زدن بر روی کوهی از برف بسیار سخت و طاقت فرساست .
تاریکی مطلق همه جا را گرفته ، صدای باد که صخره ها و سنگ ها می خورد طنین وحشتناکی به خود گرفته و انسان را میترساند . صادق به همراه دوستانش تازه مقداری برف را بر روی اجاق داخل کانکس پایگاه شماره یک پاسگاه ذوب کرده اند تا به عنوان آب آشامیدنی از آن استفاده کنند.
امشب اینجا خبری از جشن شب یلدا نیست ، شام سیب زمینی آب پز شده است که به شکل پوره با مقداری رب طعم دار شده است . گروهبان حسینی پست نگهبانی و گشت امشب را مشخص میکند .
۳۰ دقیقه زمان دارند تا شام خورده و به سمت معبر برای گشت زنی شبانه بروند . ۴۴ روز پیش با بدرقه و اشک های مادر و پدرش راهی کردستان و خدمت سربازی شد .
پسر یک خانواده شهری متوسط که قرار است بعد از خدمت درس بخواند و بورس یکی از کشورهای خارجی را به دست آورده و برای تحصیل به آنجا برود. روز اول از سنندج با یک اتوبوس به مریوان آمد و به هنگ مرزی مریوان رفت . در یک روز بارانی پاییزی به مریوان رسید وارد هنگ شد.
در و دیوار کهنه هنگ حکایت از داستان های بسیار قدیمی این مکان داشت . در و دیوار هنگ پر از عکس و نام شهدای این هنگ بود . گوشه ای از هنگ پلاکارد تسلیتی سیاه رنگ بر سر در مسجد زده شده بود اسم دو سرباز بر روی آن ها درج شده بود .
یک لحظه ترس وجودش را فرا گرفته بود ، پیش خود گفته بود : من کجا آمده ام ؟!!! …همان روز بود که یک استوار عصبانی از مرز و خطراتش گفت.. از خواب رفتن سر پست نگهبانی که مساوی با مرگ است! از پژاک و کوموله گفت.از ساخت و پاخت با قاچاقچی ها و دادگاه نظامی و بدبخت شدن گفت. گفت که حق تیراندازی به سمت کولبرها را ندارید در مواقع لزوم فقط تیر هوایی می زنید…
و در آخر تاکید کرد که: به آخر دنیا خوش آمدید…
امروز ۴۴ روز از آن روز گذشته بود و صادق فردا صبح با اتمام توقف ۴۵ روزه اش به خانه برای مرخصی ۱۰ روزه می رفت و از این موضوع خوشجال بود.
تا امروز سختی بسیار زیادی کشیده بود پاسگاه نه آب داشت و نه گاز و نه حمام و نه تلفنی حتی برای آوردن جیره غذایی مجبور بودند پیاده تا پای کوه بروند و جیره را روی کولشان به بالای کوه ببرند.
پایگاه ها کانکس های کهنه ای بودند که با محیط بیرون فرقی نداشت و گاها مجبور بودند ۸ نفر در یک کانکس روزگار سپری کنند، ۴۴ روز بود که حمام نرفته بود پیش خود گفت : صبح که به مریوان رسیدم اول به یک حمام عمومی میروم و تر و تمیز سمت خانواده ام بر می گردم … نبایید بفهمند که زندگی در اینجا اینقدر سخت و عذاب آور است .
به همراه گروهبان حسینی در جاده پر از برف شروع به حرکت کردند، حسینی انسان خوبی بود فقط ۱۷ سال داشت و جزو پرسنل رسمی مرزبانی بود از بچه های استان کردستان .
۱۵ ساله بوده که پدرش از خانه بیرونش کرده بود و او برای گذران زندگی استخدام مرزبانی شده بود و قصه پر غصه ای داشت.
صادق به گذراندن بی دردسر این ۱ سال می اندیشید و در دل دعا میکرد که هیچ کولبری را در این مدت نبیند، چون حسابی میترسید از این که متهم بشود به اینکه با آن ها ساخت و پاخت کرده و بعدش ممکن بود پاش به دادگاه و زندان باز شود. و حتی می ترسید که در سیاهی شب و به اشتباه به روی آنها اسلحه بکشد…
به بهار فکر کرد که با گرم شدن هوا شاید گذراندن خدمت راحت تر باشد ولی قدیمی ترهای پاسگاه می گفتن به محض آب شدن برف ها سر و کله پژاک تو کوهستان ها پیدا می شود که دنبال فرصت هستن تا به پاسگاه ها حمله کنن.
فرمانده همین پاسگاه تابستان سال قبل همراه دو سرباز دیگه شهید شده بود…
تو همین افکار بود که صدای پاهایی رو شنید که در حال گذر از جاده بود و سیاهی هایی در حال عبور بودند …به همراه گروهبان حسینی دوید و دست انداخت و یکی از سیاهی ها رو گرفت … پسرک چرخید چشم در چشم صادق نگاه دو جوان ۱۷ ساله به هم افتاد با چشمانی که در هر دو التماس و ترس دیده می شد …
**
این داستان امروز مرز ، کردستان ، سیروان و صادق، آزاد و فرهادها نیست … این قصه پر غصه داستان دیروزها و فردا هاست. این تاریخی است که تکرار خواهد شد و سهمش در بین مردم ما شاید چهار عدد استوری و پست اینستاگرامی سلبریتی هاست تا بر لایک و فالورهایشان اضافه شود.
کولبر کودکی به خاطر نان، در سرما یخ می زند و سربازی جانش را در مرزهای کشور از دست می دهد، اما آنها فراموش می شوند، سلسله توئیت های مسئولان درباره این فاجعه در بحبوهه انتخابات به پایان می رسد و سیروان و فرهاد و آزادها باز به دل کوه می زنند برای یک تکه نان…
شاید بختشان بلند باشد و بتوانند تمام این هفت خوان را گذرانده و با یک تراول ۵۰ تومانی به خانه برگردند و شاید بختشان به بلندی شب یلدا نباشد و مظلومانه چون فرهاد و آزاد در دل کوه در تنهایی و بی کسی با هزاران امید و آرزو تنها بمانند و این تراژدی بزرگ را به وجود آورند .
این داستان تکراری و هر روز این مردم است. کوهستان و دشت هایی که بعضا خود جهنم اند …
کردستان و مرز پر از فرهاد و آزادهایی است که به دنبال یک فرصت سالم برای گذران زندگی هستند با هزاران امید و آرزو مثل جوانان ۱۸ ساله شهری، دستشان را بگیریم و هرگز فراموششان نکنیم .