اینبار از تجربه جدیدی و با نگاهی متفاوت مینویسم، اینبار خودم سوژه گزارش میشوم تا بهتر ببینم چیزی را که سالها ندیدیم!
آذر صبح/ ناهید زمانی؛ سالها در مورد زنان سرپرست خانوار، کودکان دستفروش، مردان متکدی و هزاران آسیب و معضل اجتماعی نوشتیم و گلایه کردیم از مسئولانی که بیتوجهی میکنند، اما دقت نکردیم به زاویهای دیگر که موثرتر از عملکرد مسئولان بود، جایی که خودمان در آن قرار داریم، مسئولان اگر یک کفه ترازو باشند کفه دیگرش ما مردم عادی هستیم. پس مسئولیت ما چه میشود؟
ترازوی خانه را برمیدارم و راهی میشوم، میدان ساعت تبریز، ساعت ۵ عصر یکی از روزهای تیرماه:
همان ۱۰ دقیقه اولش سخت بود. وقتی نشستم فکرکردم من اینجا چکار میکنم، چه کار زشت و خطرناکی کردم، اگر آشنایی مرا ببیند چه میشود؟ اگر مادرم بفهمد چه کار میکند؟ نگرانی و غمم وقتی بیشتر میشود که مغازهدار کناری، وارد پیاده رو میشود، میگوید خواهرم بفرمایید. هنوز میترسم، زیرچشمی نگاهش میکنم، دستهای پول به دستم میدهد. سعی میکنم با گذاشتن زبانم زیر دندان لحن و صدایم را برای تشکرعوض کنم.
۱۸ هزار و ۳۰۰ تومان! تمام تنم میلرزد. قرارمان این نبود!
ولی این صحنه بارها تکرار میشود مرد رهگذری میایستد و میگوید بفرمایید ۲و ۳۰۰ تومان میدهد و از همان مسیر برمیگردد. پشت سرش دختر جوانی یک هزار تومانی به سمتم میگیرد!
هر لحظه تعجب و ناراحتیم از اهدای این اسکناسهای رنگی بیشتر میشود که مرد میانسالی در حال عبور ترازویم را به خانوادهاش نشان میدهد و میگذرد، صدایش آرام است نمیتوانم کلمات را تشخیص دهم، اما حرکت سر و دستش کافیست برای سرریز شدن حس حقارت و ذلالت!
میخوام صدایش کنم و بگویم شما امید نان شب زنان و مردان و کودکانی هستید که من جایشان نشستهام، مراقب حرفهایتان باشید.
دقایق ساعت روبرویم پلهپله از برج قدیمی شهرداری تبریز بالا میرود، غرق شدهام در افکارم چهها خواهم نوشت…
لحظهای از ذهنم میگذرد گزارش خوبی خواهد شد. فکر میکنم شروع ماجرا سخت بود، دیگر کمتر نگرانم. راست گفتهاند انسان بنده عادتهاست.
به این فکر میکنم اگر خبرنگار نبودم، اگر واقعا به این پولها نیاز داشتم الان در حال شمردن تکتک اسکناسها بودم و فکر میکردم چقدر از اجاره ماهانه ناقص است، فکر میکردم به لباس نوی تن کودکم، به غذای سیری که خانوادهام خواهد خورد و یا…
خانم میانسالی هزار تومانی کف دستم میگذارد، یک دختر اسپورتپوش دبیرستانی ۲هزار تومانی به سمتم میگیرد و با خجالت دخترانهاش میگوید بفرمایید، میگیرم میدود و دور میشود.
مرد میانسال ژنده پوشی مقابلم میایستد، چند سکه و اسکناس خرد به طرف دراز میکند و میگوید خانم ۵ هزار تومانی داری؟ با سر جواب رد میدهم، چند ثانیه بعد مرد جوان دیگری با دختر خردسالش یک ۵ هزار تومانی در دستم گذاشت شاید ضمانت سلامت دلبندش، خدایا به سلامت دارش.
چند خانم درست مقابل من میایستند و به همدیگر شیرینی تعارف میکنند و آبمیوه سر میکشند.
از قدیم در فرهنگ ایرانی خوراکی خوردن در خیابان قبح اخلاقی محسوب میشد. بچه که بودم دلیلش را نمیدانستم، امروز فهمیدم. خوراکتان را به رخ گرسنگان نکشید.
یک ساعت گذشته، خیابان شلوغتر و ترددها بیشتر میشود. پسر جوانی به دوستش میگوید: “بیا ما هم صورتمان را بکشیم و بنشینیم… ” فهمید؟!
نمی دانم جدی بود یا شوخی اما دردناک بود، وقتی بیکاری در جامعه بیداد می کند، دلار گردن ۲۰ را شکسته و سکه ۱۰ میلیونی شدن را جشن میگیرد، جوان ایرانی به سرچهارراه نشستن هم فکر میکند.
مرد ۸۲ کیلویی خسته نباشید صمیمانهای میگوید، هزار تومانی را به سمت میگیرد، میگیرم و میرود.
دو دختر جوان نوبتی از ترازو بالا میروند، یکی با صدای بلند وزنش را میگوید و محکم به صورتش میزند!
چند دقیقه بعد سایهای نزدیکم میشود، مینشیند و بلند میشود. فقط حرکت دستش را دیدم، چیزی روی ترازو گذاشت، ۲هزار تومان سر بلند میکنم پسرک نوجوانی خط عابر را تا نیمه گذشته.
مرد مسنی اجازه میگیرد با پلاستیکهای پرمیوه از ترازو بالا برود ۸۵ کیلو، یک ۱۰ هزار تومانی میدهد.
بعد دخترکی به شانهام میزند و یک هزار تومانی میدهد. در حال نوشتنم با هیجان گوشی را پنهان میکنم، باید بیشتر دقت کنم.
پول را گرفتم چند قدم رفت و دوباره برگشت، شاید گوشی را دیده باشد، نگرانم! از ترازو بالا رفت، مادرش میخواند ۹۰ کیلو! دخترک میگوید خراب است، اشتباه نشان داد.
باز در حال نوشتنم عصای مرد نابینا به زانویم میخورد. مکث میکند وقتی میفهمد یک آدم است، عذرخواهی میکند و میگذرد.
باز غرق میشوم مرد میانسالی روبرویم ایستاده، اجازه میگیرد با کفش بروم روی ترازو یا بدون کفش؟ میگویم بفرمایید. صدا یادم رفت. به آرامی بالا میرود. شک دارد . دوباره بالا میرود هزار تومانی میدهد و میرود.
ساعت از ۶ گذشته، پاهایم به ناله افتادهاند. اما میخوام باز هم بمانم. عکسالعمل مردم جالبتر میشود.
دختر جوانی با چادر نزدیک میشود. شبیه یکی از خبرنگاران شهر است. صورتم را بیشتر می پوشانم، میرود روی ترازو، هزار تومانی میدهد و میگوید بیا… شکر، آشنا نبود.
دو زن میانسال در حال پچپچ نزدیک میشوند، یکیشان دو قدم دورتر میایستد و همراهش نزدیک میشود کیسهای پلاستیکی به سمتم میگیرد و میگوید: “خانم اینو میخواهید؟ یاسمن نخورد، موند!” یاد چندین بار تجربه خودم میافتم که وقتی گرسنه در بازگشت از کار برای خرید غذا به رستوران یا ساندویچی میروم، اگر در آن حوالی دستفروش یا کسی کنار خیابان بنشیند یک پرس بیشتر میخرم، ولی هیچوقت اضافی غذایم را به کسی ندادم!
این شکل ماجرا فرق دارد! نکنید این کارها را…
ساعت ۶ و نیم، خیابان شلوغتر شده، همکارانم با پیامهای پیدرپی میخواهند برگردم، نگرانیم بیشتر میشود، اگر شلوغتر شود، آشنایی پیدا میشود یا موقع جمع کردن وسایل چهرهام لو میرود. به هر طریقی نیم ساعت هم صبر میکنم.
با عجله میخواهم بگذرم، پسر جوانی مقابلم میایستد و ملتمسانه می گوید: خاله اینم بگیر دیگه، بخاطر کمک به من عرض خیابان را با عجله پیموده! یک هزار تومانیست، دستپاچه میگیرمش، میترسم صورتم دیده شود، مبادا دختر جوان آشنایی را ببینند که هر روز در این میدان دنبال جای پارک خودرو میگردد! در دل میگویم حلالم کن…
برای ادامه گزارش به یکی از کوچههای خلوت پشت ساختمان شهرداری میپیچیم، پولها را با عذاب وجدان میشمارم. رقم دقیقش ۹۸ هزار و ۸۰۰ تومان، شما حساب کن ۱۰۰ هزار تومان.
از طرفی عذاب وجدان دارم که مردم این پولها را به من به عنوان یک انسان سالم با شغل و درآمد و اعتبار اجتماعی مشخص ندادند، بلکه به زنی بخت برگشته و نیازمند هدیه کردند که شاید برای نان شب فرزندانش، برای درمان همسرش یا اجارهخانه نیاز داشت.
از سوی دیگر اما فکرم درگیر پولیست که در مقابل کار انجام نشده گرفتهام!
روزی چند نفر در این شهر اینطور بدون تلاش و هیچ زحمتی با سواستفاده از دلرحمی و رافت مردم پولهای کلان به جیب میزنند در حالیکه نیازمندان واقعی که حیا و شرم اجازه تکدیگری و دست درازکردن مقابل دیگران را به آنها نمیدهد شرمنده خانواده و فرزندانشان هستند؟
نهادهای متولی و ارگانهای دولتی، تشکلهای خیریه اذعان دارند با وجود تلاشهای بسیار برای جمعآوری این افراد از سطح شهر باز هم همین حس انساندوستی و دلسوزی شهروندان این افراد را به خیابان میکشاند و گاهی حتی با سواستفاده باندهای زیرزمینی از نیاز زنان بیسرپرست و کودکان معصوم، چهره شهر بدون گدا هر روز زشتتر و آلودهتر میشود.
قطعا تا وقتی که مردم برای کاری همت نکنند، تلاشهای دولت و مسئولان به جایی نخواهد رسید، اجبار و قوانین سفت و سخت نیز تا مرزی مشخص پیش خواهد رفت و در نهایت این اراده مردم است که خواهد توانست دست فرصتطلبان را کوتاه و دست نیازمندان را بگیرد.