حرف حق را باید از زبان بچه شنید؛ بزرگترها برای زدن آن، بسیار بزدل شدهاند.
آذر صبح/ فرهاد احمدنژاد؛ من حافظه خوبی ندارم، اصلاً. اما اولین روز مدرسه خاطرم هست. به یاد دارم پدرم مرا تا دمِ درِ مدرسه- که بیش از صد متر با خانهمان در بوکان فاصله نداشت- همراهی کرد و موقع جدایی، یک جمله، فقط یک جمله، به من گفت: اگر معلم سؤالی از کلاس پرسید، تو اول، یا همیشه دست بلند نکن و اگر از دوستانت سؤال پرسیده شد، هولشان نکن و جواب را نگو. مطمئنم آنقدر شوق داشتم که این جمله را جدی نگیرم و حداقل برای آن روز، محلی از اعراب نداشت.
اما بعد از یک هفته، فهمیدم این خواسته، اولاً در حد یک جادوگری مرموز، پیشگویی محسوب میشده و ثانیاً به لحاظ اخلاقی، مرا در وضعیت چارلی در کارخانه شکلاتسازی قرار میداد. من از سه – چهارسالگی تحت آموزشهای غیررسمی مادرم بودم و شاید معادل کلاس سوم آن زمان، سواد داشتم، اما ظاهراً همکلاسیهایم در آن شهر کوچک جنگزده، بهاندازه من خوششانس نبودند. خلاصه که از همان هفته اول، هر روز، سیبها و هلوها و دروازه خالیهای آماده برای من جفتوجور بود که فقط کافی بود دست بلند کنم و تبدیل به گلشان کنم، اما پدرم مرا از آنها نهی کرده بود. از بین تمام چیزهایی که دمِ مدرسه میتوانست از من بخواهد، نامردانهترینش را انتخاب کرده بود!
بعدها پدربزرگ عزیزم نیز کاری شبیه به این را با من کرد: همیشه در مورد افتادگی و خودنما نبودن برایم صحبت میکرد و در نهایت، با هدیهای خوشنویسی شده از بیت “تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف” حافظ با خطِ خودش – که از همان روز تا همینالان که ۲۱ سال از نگارشش میگذرد همیشه بر دیوار تمامی اتاقهایم بوده – نوشت تا حتی اگر حرف پدرم را فراموش کردم، این یکی را نکنم. بعدها، در یکی دو تفأل و استخاره از حافظ – که میدانید، فقط معمولاً در شرایط سخت و دوراهیهای مهم، ما ایرانیها سراغش میرویم – خود حافظ هم پشت دست پدر و پدربزرگم، همیشه پیشنهاداتی شبیه همینها را میداد. حقیقتاً ده سالی هست که خودم هم فکر میکنم – در واقع تا همین هفته پیش، فکر میکردم – این شاید مهمترین پندِ زندگیِ به نسبت موفق من بوده است: دست بلند نکردن.
اما هفته پیش، شنیدم مهبد عزیزم که من عمویش هستم، سر کلاسش در ایرواین آمریکا، در فضایی آنلاین- که خود بهاندازه کافی برای یک کودک چهارساله خفقانآور است- از بین تمامیِ دیگرِ دوستانِ آمریکایی و اروپایی و شرقِ آسیایی و خاورمیانهای، به معلمش خانمِ جکلینِ بورِ مهربان که احتمالاً از دایناسورها و بازیهای داخل جنگل و دوستیشان با ماموتها صحبت میکرده، در نهایت ادب اما شجاعت گفته: خانم جکلین، آنقدر تکراری و حوصله سر بر نباش، حرف نو بگو! که خانم جکلین هم سریع به خود آمده و چون تکنیکهای مدیریت کافی نداشته، به سبک تمام غربیهای همیشه خوش، کلاس را به رقص و پایکوبی دعوت کرده و قائله را فیصله دادهاست. مهبد با اینکار، پشت لپتاپ، قلب مادرش را از لذت، پدرش را از غرور و در تهران، دل مادربزرگ و پدربزرگش را از دلتنگی و اینجا، در تبریز، دل مرا پر از حسرت کرده است.
فضاهای مدارس من، هیچگاه در آن حد تکراری نبود، چون حداقل هر روز هم نباشد، هر هفته آلت تنبیه عوض میشد و هرسال، هر معلمی روشی جدید برای تنبیه داشت؛ همه روشها هم در جای خود، به دلیل عکسالعمل دانشآموزان که کم از پایکوبی دوستان مهبد نداشت و نوع زجرکشیدنهایشان، متنوع بود، و به همین دلیل، من هیچ موقع دستم را بالا نبردم و تذکری ندادم. در دبیرستان که کمکم تنبیه بدنی قطع و یکنواختی وارد زندگیمان شد، ژنهای غالب خاورمیانهای و شرقی ناخوانده در وجود و مغزمان پا گرفت و در مواقع بحرانی، ما جوانان را به هم نزدیک کرد، اگر از چیزی ناراضی بودیم، با آنارشیسم کوچکمقیاس و کمی وندالیزم – که آنها هم ظاهراً در خونمان جریان داشت – بسیار پیچیدهتر و مخربتر از دست بلندکردن، نقد و خواستن ساده، سروته قضیه را هم میآوردیم.
در ده سال اخیر هم چون خواستههای پدرم و نوشتههای پدربزرگم و استخارههای حافظ به بار نشسته و مثلاً من برای خودم آدمی شدهام، عمراً بتوانم از این لاک افتادگی، کمر راست کنم و دست بلند کنم و نظرم را بگویم. در نتیجه مهبد عزیزم، میخواهم اعتراف کنم: من دمِ مدرسه، احتمالاً به کودکم یاد خواهم داد – حتی اگر بهخاطر هول نکردن دوستش، بهتر است دستش را بالا نیاورد – اگر به چیزی اعتراض دارد، دستش را بالا بگیرد، نقد کند و حرفش را بزند؛ و این را مدیون تو هستم. اما از همینالان میترسم: میترسم از اینکه معلمش در حد خانم جکلین، نرمش نداشته باشد، میترسم از اینکه فکر کند میتواند همه چیز را با دست بالا آوردن و خواستن تغییر دهد، میترسم از اینکه زمان گزینش، بگویند که او در کودکی، نوجوانی یا جوانی، زیاد دست بالا میآوُرد. میترسم از اینکه دست بالا بیاورد و بخواهد روزی من را هم نقد بکند و تغییر دهد. به من حق بده، من میترسم…