نمایش پاشا دارای دو داستان ناموازیست: حماسهی مشروطه خواهی زینب پاشا و داستان عشق و دلداگی.
خلیل غلامی: این دو جریانِ جدا از هم در یک جایی به هم پیوند میخورند. در این نمایش ما با داستان عشق زیرزمینی همراه هستیم که سپس به مشروطه خواهی میرسد.
اهمیت این نمایش در همین نقطهی پیوند خوردنشان است و گرنه این دو جریان مجزا بارها نشان داده شده است. اهمیت هر دو زیاد است با این تفاوت که، “عشق اسطرلاب اسرار خداست” و روزانه در لابهلای هزاران نفر چه بسا نگاههایی در هم تنیده میشوند و گاه جگرسوز پایان مییابند؛ پس عشق پایان ناپذیر و همواره زنده است و گفتن از آن تمامی ندارد.
وقتی اهمیت موضوع را به حماسهی زینب میدهیم، سوژهی ما تحت الشعاع آن قرار میگیرد (نمودار الف): پسرِ راهزن میشود مشروطهخواه. این میتوانست برعکس هم باشد. یعنی حماسه دچار لرزشهای عاشقانه بشود: در صحنهای زینب به خود میآید و از سر شعار به هم قطاراناش توصیه میکند به زیبایی و بزک خود بیندیشند.
زینب میتوانست مثل رضا تفنگچی در فیلم “هزاردستان” علی حاتمی از بین تفنگ و قلم یکی را برگزیند. این چالش همیشه جذابیت تازه برای مخاطبین به همراه دارد: دو راهیهایی که هم دیگر را قطع میکنند و کسی مثل رضا تفنگچی سرش را در این انتخاب بر باد میدهد.
نمایش پاشا از چند جهت جذاب بود: طنز، موزیکال و روایت عشق در جریان تاریخ مشروطهی تبریز. استفاده از زبان محاوره و ضربالمثلها از امتیازهای بارز این نمایش بود. زبان محاوره نقش تعیین کننده و موثری در طنز دارد.
اصولا نظر ما به تاریخ، نظری غمگنانه است: چیزی از دست رفته که نه در اکنون و نه در آینده از آنِ ما نخواهد بود. این ادبیات غمگین اگر گره بخورد با کمی چاشنی طنز، میشود همان چیزی که یکی از مخاطبان پاشا در صفحهی اینستاگراماش نوشت: «همه خندیدند و من گریستم».
این طنز حاکی از تلخکامی ما در فلسفهی تاریخ است: همهی قهرمانان مردهاند تا ما در تاریکی گذشته سیر کنیم. اصولا در مرام ما قهرمان کسیست که مرده باشد: سرش زیر گیوتین یا طناب دار گرفتار شده باشد.
قهرمان باید اذیت بشود تا اذیت مردم قابل توجیه بشود. از این رو طنز ما تلخ است و تلخ ما اشکآور. هیچ قهرمانی در تجربهی زندگی ما وارد نمیشود. زندگی محروم از تجربهی قهرمانان است. همهی لحظات زندگی قهرمانان برای یک لحظه چیده شده است: سر دار.
اما عشق! عشق در نمایش پاشا ستودنیست از دو جهت: یک این که در لابهلای بحران و فقر اجتماعی روییده است و دیگر این که، پرداختی امروزی دارد. داستان این عشق زیباست تا جایی که بالای دار میرود و به یک باره قهرمان میشود.
اصولا عاشق نمیتواند قهرمان باشد و در ادبیات ما هم این دو از هم جدا شده. نمایش در این جا، از هویت امروزیناش وارد حوزهی عرفان و قهرمان باوری میشود. طناب دار شریعت را گرفتار سنت فکری کرده است.
اگر شخص اول داستان، یعنی پسر خوشگل و عاشق اعدام نمیشد، میشد روایتی به سبک اصغر فرهادی؛ ولی احکام سنتی ما را از این روایتها فراری داده است. مخاطب در آخر داستان فرهادی میپرسد: خب! که چی؟ نتیجه چی میشه؟ باید یه طوری بشه بالاخره. تلاش ما غالبا در پاسخ به این پرسشها خلاصه شده.
تعصب در بیان سنتی باعث روگردانی ما از روایتهای شخصی میشود. کلیتی از رخدادهای تاریخی بر سر زبانهاست بیهیچ توصیفی از جزییات حاشیهای: مثل تصادم یک امر مقدس با یک امر نامقدس مانند فریبکار، دزد، فاسد و غیره. اما دزد ما چیزی شبیه عارف است. سخنان عرفانی از زبان پسر راهزن از آن نوع بدهی کارگردان و نویسنده است که باید به مخاطب داد: سر سفره پسره میگوید در حالی که مردم را میخندانم، درونم گریه میکند (نامهی چارلز چاپلین به دخترش).
یک بار هم خطر کنیم و هزینه بدهیم تا ثقه الاسلام را سر دار نفرستیم. این هزینهی کمی نیست که اگر ثقه الاسلام بر دار نمیشد، ثقه الاسلام نمیشد و بقیهی قضایا. ما ثقه الاسلام را بر سر دار میکنیم تا در تحسین و ستایش با مردم همراهی کنیم. ما او را در ترکیبی از دار و جسد آویزان مشروطه خواهان میشناسیم. یاد بگیریم روایتهای تکراری را کنار بگذاریم و مردم را غافلگیر کنیم که این بار ثقه الاسلام سر دار نرفت. ستارخان گول تهران را نخورد و نمرد و غیره.
در فیلم حاتمیکیا در “روبان قرمز”ش، در لابهلای جنگ و خشونت، میان لاشههای تانک و مین، مردی عاشق زنی میشود. ویژگی حاتمیکیا از روایت تاریخی، روایت شخصیاش است: در دل هر پدیدهای مثل جنگ، به دنیای شخصیاش میپردازد که مثل پر کاهی گریبانگیر حوادث شده و جریان مهمی مثل جنگ میشود روایت شخصی حاتمیکیا. از کلیاتی مثل بمباران و رمز عملیات و غیره عمدا میپرهیزد.
نویسنده همیشه در دل تاریخ فرو میرود تا رازی را برملا سازد که از ذهن و تجربهاش تراویده است، و اگر چنین نباشد، او راوی تاریخیست که از کتابها جمعآوری شده و ارزش افزودهای ندارد، مثل نمایش “اتابک پارکینین تراژدیسی“. این نمایش، فشردهای از لحظات پایانی عمر ستارخان است بی این که روایت نویسنده در آن دخیل باشد.
هنر در واقعیت دخل و تصرف میکند تا به بیانی ممتاز و نو دست یابد. تاریخ نقش بسته و تمام شده است و حالت مردگان را دارد، ولی روایت هنری زنده و پویاست و هر لحظه تجربهای را به لرزش درمیآورد.
اما اگر پایان تراژدی حماسهی زینب پاشا با خیانت پسر زیبای زن صفت به سرانجام میرسید، چه اتفاق میافتاد؟ اسطورههای تاریخی ما اگر که اعدام یا کشته میشوند، هم چنان قهرمان تاریخاند و هرگز نمیمیرند. صحنهی اعدامشان باشکوه و خیره کننده روایت میشوند.
در لحظه کشته شدن اسطورهی ما، موزیک و نورهای عاطفی صحنه را پر میکنند و مخاطبین را برای وداع با قهرمانِ جاویدِ خود آماده میسازند. این لحظه را با عکسی از اعدام چند تن از مشروطهخواهان از جمله ثقه الاسلام سنجاق کنیم: عکسی که خیلی ساده پایان مشروطه را در تبریز به نمایش میگذارد.
مردان و زنانی که گرد طنابها حلقه زدهاند و بیتفاوتیشان وجدان همهی ما را آزار میدهد. به سادگی اسم هر کدام سر طنابها نوشته شده و حسرت یک هوار را بر بیننده به جا میگذارد. بر سینهها زخم میاندازد.
همهی اینها از یک عکس ساده و رنگ و رو رفته متجلی میشود. مشروطه پایان یافته و تاریخ هرگز تکرار نمیشود اما هنر آن را زنده نگه داشته است با روایتهای شخصی. تصویر نیز بنا به فلسفهاش خاموش میماند و ابتکار عمل را به دیگری میدهد.
تاریخ باشکوه ما خوانده نشده و بدتر این که هنر ما از عهدهی تصرفاش برنیامده. آیا این تاریخ خاموش ماست که نمیتواند در جریانات روزمره وارد شود یا هنر خاموش ماست که توان ورود و دخل و تصرف در اوراق تاریخاش را ندارد؟
من روایت دست اندرکاران این نمایش را میستایم از این رو که جزییات زیادی را در امر کلی و بزرگ زینب گنجاندند. نمایشهای تاریخی ما گریبانگیر تعصبهای خام و شتابزدگیست. اگر که تمایل زیادی به تماشای این نمایش نداشتم ولی توفیق با من بود که به تجربهی تازهای برسم. این نوشته را اگر که شریعت و دست اندرکاران را آزار برساند، تقدیم نمایش پاشا میکنم.