«یکی از تفاوتهای انسان با حیوان این است که آدمی برای زنده ماندن فقط به نان و خانه و آشیانه نیاز ندارد، به «احترام» هم نیاز دارد. درک این موضوع انگار برای بخش بزرگی از مدیران بسیار دشوار است.»
به گزارش آذر صبح، عصر ایران نوشت: «در هوای دلانگیز یک صبح پاییزی به ورودی دانشگاه محل کارم میرسم. نگهبان گردنش را کج کرده و معذرتخواهی میکند و میگوید که مامور است و معذور! یکی از استادان که او را به آرامش و متانت و فروتنی میشناسم، عصبانی و برافروخته است. خیلی زود متوجه میشوم همان داستان کشدار تقریباً همیشگی است. یکی از مدیران دانشگاه دستور داده است به دلیل ظرفیت محدود پارکینگ فقط تعداد خاصی از مدیران حق دارند خودروهایشان را داخل بیاورند و بقیه باید در کوچه پارک کنند؛ کوچهای که بیم سرقت و تصادف احتمالی در آن میرود.
استاد ناراضی را میشناسم و میدانم ساعت ۵ صبح از انگلستان به فرودگاه امام رسیده و برای انجام کارهای دانشگاه خودش را فوری رسانده و حالا دارد با خودش میجنگند که این چه کاری بود کردم… کمی لب گزید. با خودش حرف زد. بعد سوار خودرویش شد و رفت.
شش، هفت سال پیش وقتی بعد از ۱۵ سال زندگی و کار در آلمان به ایران برگشت، همان روز اول با هم گپ زدیم. سرشار از شوق کار کردن برای سرزمین مادری بود. سه زبان میدانست و از دانشگاهی معتبر مدرک داشت و کار در آن کشور را رها کرده بود. همان روز گفتم که عمیقاً امیدوارم که از این بازگشت به وطن پشیمان نشود و تصمیمهای مدیران او را غافلگیر و کلافه نکند.
هر مجموعهای، قوانین و مقررات خودش را دارد و قابل احترام است اما چرا باید صبح یک روز کاری برای یک استاد دانشگاه با وارد شدن به چنین تنش بیحاصلی شروع شود؟ در این چند سال به رغم دارا بودن امتیازات لازم وضعیت استخدامیاش بلاتکلیف است، جایگاه متناسبی با سطح دانش و سوادش ندارد و حالا اتفاقاتی مثل این را هم باید به جان بخرد. چرا؟ چه ارادهای در کار است تا روح و روان آدمهایی که اتفاقاً عاشق این سرزمین هستند و میخواهند برای پیشرفتش گامی بردارند، فرسوده شود؟
بحث بر سر ورود یک خودرو به پارکینگ نیست و این نوشتار هم در پی درج مشکل یک شخص نیست. بسیاری از شما مشکلات و چالههایی از این دست را پیرامونتان دیدهاید. اتفاقات به ظاهر کوچکی که شور و شوق را در وجود آدمهای با انگیزه میکُشد و چهبسا به این نتیجه برسند که رخت و بختشان را جمع کنند و از این سرزمین بروند.
نمیشود مدام شعار عشق به وطن داد و از همه انتظار داشت به آن باور داشته باشند. آدمها با خودشان حساب میکنند که در فرصت کوتاه زندگیشان چرا باید تن به این همه قید و بند بیهوده و دستورهای مضحک بدهند و اصلاً لازم است که تحقیرها را تاب بیاورند؟ تاب بیاورند که چه بشود؟ چه مشکلی از این کشور حل میشود؟ وقتی جای خالی در پارکینگ هست، چرا باید یک استاد خودرویش را در کوچهای پارک کند که بیم سرقت و تصادف احتمالی خودروهای عبوری وجود دارد؟
گمان نکنیم آنها که از این کشور رفتهاند و اتفاقاً بخش بزرگی صاحب دانش و سرمایه هم هستند، دل با این سرزمین ندارند یا شیفته زرق و برق کازینو و برج و فروشگاهها و پلهبرقیهای بزرگ آنجا شدهاند. بپذیریم که تصمیمات برخی از مدیران و مسئولان جانفرسا و روحخراش و توهینآمیز است.
یکی از تفاوتهای انسان با حیوان این است که آدمی برای زنده ماندن فقط به نان و خانه و آشیانه نیاز ندارد، به «احترام» هم نیاز دارد. درک این موضوع انگار برای بخش بزرگی از مدیران بسیار دشوار است. مهمترین بحران این کشور نه آمریکا و اسرائیل و خشکسالی و بیکاری و … که بر صدر نشستن همین مدیران است.»