کافه به اصطلاح هنرمندان در یکی از محلات تبریز سالهاست پاتوق برخی عکاسان و هنرمندان است و مکانی که در آن بیکاری خود را با دیگران به اشتراک بگذارند تا شاید درد آن را تسکین دهند.
به گزارش آذر صبح به نقل از مهر، «بریزم؟»، و من چون دقایقی پیش یک فنجان خورده بودم، گفتم نه. اما دلیل من، دلیل نشد که بقیه هم بگویند نه.کافه چی پرسانپرسان و قوری به دست میگشت و زمانی که مطمئن شد یکدور کامل قوری را چرخانده است، رفت آن پشت به کارهای دیگرش برسد.
قلیانها و سیگارها کافه را گرم نگه داشت بودند وگرنه پاییز را میشد در جای جای کافه دید که لباس شده بود بر تن آدمها، که حرف شده بود برای سکوت، که … هنوز تازه رسیده بودم که گرمای قلیان و سیگار و چایی نمیتوانست یخم را آب کند.
اولینبار بود که راهم به کافه هنرمندان افتاده بود اما احساس غربت نمیکردم، آدمهای غریبه زیادی را میدیدم که آمدن به کافه عادتشان شده بود. هر روز میآیند، از همان موقع که کافه چی در را باز میکند، یعنی حوالی ظهر تا اوایل شب.
عصر بود و آدمهایی که از راه میرسیدند نشان میدادند دقیقا الان اوج شلوغی کافه است. صندلی نبود و میرفتند از آن پشت ها برای خودشان صندلی جور میکردند و هرکدام به جمعی مکسر میپیوستند. کافه چی بلافاصله میآمد تا برایشان چای بریزد. فنجانهای کمرباریکی با نعلبکیهایی قدیمی روی میز میگذاشت و چای میریخت، خیلی پررنگ.
صندلیها و میزها بوی کهنگی میدادند و بوی خستگی. ۱۵ سال است که خستگی آدمها را در میکنند، حق دارند. تا اینجای کار با یک کافه سنتی معمولی رو به رو بودم که مردها هرروز میآیند و میروند. اما یخم که کمی آب شد سرم را به طرف دیوارها برگرداندم؛ یک دوربین کوچک کنار سماور، یک تنبک قهوهای، عکسهای پرتره بسیار از صاحب کافه که در هرکدام به جایی نگاه میکند یا کاری انجام میدهد، نقاشیهای متنوع از نقاشان مختلف و… اما از همه مهمتر نقش بزرگ یک صورت در دیوار که میگویند کار دو هنرمند تبریزی است که حالا در خارج زندگی میکنند. همچنین آینههای بزرگ که باعث میشدند شلوغی کافه دوچندان دیده شود و آیدی شبکه اجتماعی کافه چی را بالای هر آینه میشد دید.
البته روی دیوار غیر از عکسهای صاحب کافه میشد عکسهای دیگری هم از کافه دید که با وضوح نشان میدادند کار عکاسان معمولی شهر نیست. زیر برخی از عکسها، اسم عکاسانی زده شده بود که برای خودشان اسم و رسمی دارند. یک لحظه گفتم خوش بحال این کافه چی!
صدری که از عکاسان معروف تبریز است کمی آنطرفتر نشسته بود اما بلند شد تا بیاید اینطرف کافه. همه گفتند: «یاالله استاد بفرمایید اینجا…» دیدم که یکی فورا رفت جای قبلی صدری نشست.
همه در دستشان موبایل داشتند و چشمانشان را به آن دوخته بودند اما برخیها صفحه نمایش موبایلشان را با همدیگر مشترک میشدند. گاهی دقیقهها نگاه میکردند، گاهی میخندیدند، گاهی چشمانشان بغض داشت. حدس میزدم به عکس نگاه میکنند. البته این حدس را زمانی توانستم بزنم که فهمیدم تمام آنهایی که اطرافم نشسته بودند عکاس بودند.
جوانی را دیدم که تنهایی کتاب میخواند. وقتی میخواست ورق بزند، پک محکمی از سیگارش میگرفت و ادامه میداد. این جوان تنها نبود. کافه پر بود از جزیرههایی که داشتند در خودشان غرق میشدند.
خورشید کمحوصله پاییزی که داشت غروب میکرد، عدهای بدون خداحافظی جمع را ترک کردند. پیش از ترک کافه، ۲ هزارتومان و گاه ۲ هزار و ۵۰۰ تومان در کاسهای قدیمی که روی میز اسرافیل بود میگذاشتند و بلند چیزی به کافه چی میگفتند و بیرون میرفتند.
یک نفر در آن گوشه، یک نفر در این طرف و … نشسته بودند. هرکدام سرشان به گوشی موبایلشان بود و اسرافیل آن وسط برای خودش میگشت. گاهی میرفت از آشپزخانه کوچکش زغال میآورد و برای مردهای مسنی که میگفتند هنرمند نیستند و فقط اهل بازارند قلیان ردیف میکرد.
کافه چی سیاه پوشیده بود. دستهایش زمخت بودند و با اینکه از چروک چهرهاش میشد حدس زد جوان نیست اما مثل پسرهای جوانی که باشگاه میروند، بازوهای عضلانی داشت. بلوز سیاهی به تن کرده بود و آستینهایش را بالا زده بود. بیکار نمینشست؛ مدام این طرف و آن طرف میپرید.
برایم عجیب بود. ساعتهایی که نشسته بودم تلفن هیچکس زنگ نخورد. یعنی کسی با آدمهای کافه کاری نداشت؟ وقتی دیدم جاهای زیادی خالی هستند آنطرف رفتم، پیش پسر جوانی که میگفت عکاس هست. زیاد طول نکشید که توانستم سرصحبت را باز کنم. خونگرم و خونسرد بنظر میرسید. پکی از سیگار میزد و جملاتی تحویل میداد.
-۷ یا ۸ سالی میشود که میآیم اینجا. اما شما باید بار اولتان باشد.
-دقیقا.
-خوش بحالتان! چقدر دوست داشتم جای شما بودم و اینجا برایم تازگی داشت. اینجا با تمام اسباباش، با تمام آدمهایش.
من که زیاد از حرفهایش سردرنمیآوردم حواسم به گربهای بود که کافه چی دنبالش میکرد. پسر جوان که موهای بلندی داشت و لباس اسپورتی به تن، وقتی فهمید حواسم بهش نیست موهایش را کنار زد و رد نگاهم را گرفت: «این گربه تازه میآید اینجا. و کافه چی مدام بیرونش میکند. قدیم اینطوری نبود. گربهها پاتوقشان شده بود اینجا. کاش باز قدیم بود.»
چندنفر از عکاسان را زیرچشمی میدیدم که رفتند غذاخوریهای اطراف ناهار بخورند. ساعت ۶ عصر بود. این جوان اما تازه با من گرم گرفته بود. دوتا از عکاسان استاد را میدیدم که در فاصله یک متری هم نشسته بودند و هرکدام با موبایلشان ور میرفتند. تازه داشتم حرف های آن جوان را تصور میکردم.
«آن طرف پیرمردهای اهل بازار مینشینند و اکثرا اهل قلیان هستند اما بخش بزرگی از کافه عکاسان میآیند و مینشینند، البته نه فقط عکاسان، خوانندهها، نقاشان، شاعرهای بزرگی گذرشان به کافه افتاده است.» اینها را پسر جوان گفت که میخواست بیشتر با کافه آشنایم کند.
بوی سیگار و قلیان آخرسر سرم را به درد آورد. پسر جوان هنوز داشت صحبت میکرد. از اینکه پول ندارد برود کلاس عکاسی اما اینجا امکانش هست نظر استادها را درباره عکسهایش بپرسد. از اینکه هرروز مستقیم از دانشگاه میآید اینجا و از داستانهای مختلفی که در کافه اتفاق افتاده بود.
وقتی داشتم کتم را میپوشیدم تا کافه را ترک کنم. وقتی داشتم در کیفم دنبال ۲ هزاری میگشتم، گوشی یکی از عکاسان خبری که قبلا دیده بودمش، زنگ خورد: «باشه، باشه، کجا؟ حله تا نیم ساعت خودم رو به مراسم میرسونم.» برایش کار پیش آمده بود. باید میرفت… و من به فکر عمیقی فرو رفته بودم و از خود می پرسیدم آیا جای هنرمندان برجسته شهر در کافه است یا باید پاتوقی بهتر برایشان ترسیم کرد و یا حیف این لحظات ناب عمرشان نیست که در اینجا صرف می شود.