تصویر نقاشی شده از رویارویی یک مرد با قطار در غروب یکی از روزهای سرد پاییز، تصویری نوستالژیک از ایثار و از خودگذشتگی در ذهن نسل ماست، تصویری که نه گذر زمان کمرنگش کرده و نه حذف آن از کتب درسی...
آذر صبح/ زهرا حیدری آزاد: ۹ یا ۱۰ ساله بودیم که «ریزعلی» یا همان «دهقان فداکار» را شناختیم، بماند که بعدها به ما گفتند نام او ریز علی نبوده و «ازبرعلی» بوده است، تفاوتی هم نمیکرد، ریز علی یا ازبرعلی؛ مهم این بود که او همان دهقان فداکاری است که از «کبری» و «پطروس» واقعی تر بود.
این نیز بماند که داستان او سالها، به لطف غفلت مسئولین، غیر واقعی به نظر میرسید ، نه اینکه خودش بخواهد غیر واقعی باشد، منتها کسی او را نمیشناخت، دوستی تعریف میکرد وقتی برای اولین بار برای مصاحبه با ریزعلی به روستای قهرمانلو رفته است، شخصیتی که نزدیک به نیم قرن در انزوای کامل به سر برده، گفته است: نمی خواهم افسانه باشم!
در دیار ما، رسمش همین است، “افسانهپرور”یم، افسانه را بیش از واقعیت دوست داریم و دنبال میکنیم، بد هم نیست، اما نکند فداکاری های شخصیتهای داستانی، برای ما و کودکانمان افسانه شوند، از یاد ببریم که در واقعیت هم باید فداکار بود، پیراهن آتش زد و یک نفس دوید، تا مثلا قطاری بایستد و جان عزیزی نجات پیدا کند!
از آن غروب سرد پاییز که ازبرعلی پیراهنش را کند و آتش زد، ۵۵ سال میگذرد، سال پیش که قطار تبریز_مشهد در آتش سوخت و عزیزانمان در مرگی تلخ از میان ما رفتند، بیش از هر زمانی ارزش فداکاری ازبرعلی در یادها زنده شد، تدبیر بیمهای وزیر هم چارهساز نبود، این بود که از خدا خواستیم کاش دهقانهای فداکار بسیاری زاده شوند، همینطور وزیر، وکیل، مهندس و دکترهای فداکار بسیار!
ازبر علی حاجوی در حالی از میان ما رخت بربست که داستانش چند سالی است از کتاب درسی حذف شده و تنها در یکی از داستانها به آن حادثه اشارهای کوتاه میشود، حذف کامل داستان دهقان فداکار از کتابهای درسی یکی از گلایههای ریزعلی محبوب ما در سالهای پایانی عمر خود بود.
برای یادآوری خاطره مشترک کودکی ، آذر صبح متن درس دهقان فداکار را بازنشر می کند:
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.