رد نگاهش را دنبال میکنم، با شعف با دوستانش به ایما و اشاره حرف میزند، لبخوانی میکنم و متوجه میشوم میپرسد “قشنگ شدهام یا نه؟
آذر صبح، زهرا حیدری آزاد: قیافه گل گرفته کودکانهاش در پشت انبوه آرایش غلیظ گم شده است، با لباس عروس سفید، ناخنهای طراحی شده و موهای رنگ شده شبیه همان عروسکهایش شده که تا دیروز با آنها بازی میکرد.
سیما، دختری ۱۳ یا ۱۴ ساله به نظر میرسد، خاله پیرش اش میگوید: یا ۱۴ سالش تمام شده و یا ۱۳ سال، دقیق نمیداند، فقط به یاد میآورد که در روز برفی به دنیا آمده و دوران بچگیش، دختر خوب و آرامی بوده است.
فاطمه، خالهی سیما، که زنی حدودا پنجاه ساله است، خود در ۱۵ سالگی به خانه بخت رفته و وقتی از عروسی و ازدواج اولش سخن میگوید، لبهایش را میچیند و خنده سر میدهد، می گوید از خانه داماد فرار کرده و بعد در سن ۱۶ سالگی دوباره ازدواج کرده است.سالها گذشته و دیگر یاد زخمهای سن ۱۵ سالگیش نمیکند، از آن ازدواج اول خاطرات کم رنگی در ذهنش نقش بسته، به یاد میآورد که صبحها که بلند میشده خبری از عروسکها و مادربزرگ پیرش نبوده و به او گفته اند چرا دیر از خواب بلند شدی؟ یکبار که به خاطر تمیز نکردن طویله، مادر شوهر مراعات سن کم و تازه عروس بودنش را نکرده و بعد از فحش و بد و بیراه مجبورش کرده سراسر روز حیاط را جارو کند، ظرف بشوید، و غذا بپزد، شبش از حال رفته و به خاطر سن کم، کارش به دارو و درمان رسیده است.
ازدواج اول فاطمه به پنچ روز نکشیده، یک روز به بهانه آوردن آب از چشمه غیبش زده، رفته خانه مادربزرگ و بست نشسته که من دیگر بازنمیگردم، مادربزرگ که زن فهیمی بوده تمام قد از او حمایت کرده و طلاق او را غیابی گرفته، سر یکسال هم خاله سیما دوباره ازدواج کرده و اینبار اوضاع بر وفق مراد شده و هم شوهر و هم مادرشوهر ، او را خوب درک میکردهاند.
از خاله سیما میپرسم ازدواج دومت هم سختی کشیدی؟ میگوید: تا دلت بخواهد ولی خانواده شوهرم مهربان بودند و آزارم نمیدادند.
سیما خالهاش را صدا میکند که کنارش بنشیند، با وجود سن کم، عرفهای روستایش را به خوبی میشناسد و به آنها مقید است، میداند این که خاله بزرگش کنارش بنشیند وجهی خوبی در میان فامیلهای شوهر دارد.
نگاهی به خانمهای حاضر در جشن عروسی میاندازم، دختران بیست ساله به همراه فرزند ۷ ساله، مادر ۱۶ ساله به همراه فرزند خردسالش، زنی ۳۵ ساله که به همراه عروس و نوه اش به این مراسم آمده است… از خانمی که کنارم نشسته در مورد دختران ۲۰ تا ۲۵ ساله ی حاضر در مجلس میپرسم که تکلیف ازدواج آنها چیست؟ میگوید: در روستای ما دختران در سن پایین ازدواج میکنند و اگر کسی تا ۱۵-۱۶ سالگی ازدواج نکند شرایط برایش سخت است، خیلی وقتها دیگر پسر مناسب سن آنها در روستا نیست.متوجه منظورش نمیشوم، می گویم همین آقای داماد ۲۰ و چند ساله به نظر میرسد! میگوید خوب سلیقه اش اینگونه است که دوست داشت با دختر جوان ازدواج کند. ادامه می دهد که البته پسران آن روستا هم در سنین پایین و معمولا در ۱۹ یا ۲۰ سالگی ازدواج میکنند.
ازدواج از گذشته های دور در سنین پایین در این روستای شهرستان سراب رایج بوده ولی در یک دوره موقتی سن ازدواج دختران افزایش یافته بود، زنان روستا ۱۵-۲۰ سال پیش را به خاطر میآورند که دوره تحصیلی راهنمایی در این روستا برپا بوده و دختران همین روستا برای ادامه تحصیلات دبیرستانی به روستای همجوار میرفته اند ، این دختران اغلب در سن ۱۷ تا ۱۸ سالگی ازدواج میکردهاند، فهیمه خانم یکی از روستاییان همین روستا است، وی میگوید: آن برهه برای ازدواج معقول تر و منطقی تر از سنین ۱۱ یا ۱۲ ساله است. می پرسم چه شد که آن وضعیت پایدار نماند؟ میگوید: متاسفانه دوره تحصیلی راهنمایی به مدت ۷ یا ۸ سال در این روستا تعطیل شد، به دنبال آن روستاییان باز هم سنت ازدواج در سنین پایین را زنده کردند، هم اکنون علی رغم وجود پایه راهنمایی در اینجا، باز هم ازدواج در سنین پایین مرسوم است.
ازدواج دختران در سنین پایین فقط یقه روستاهای شهرستان سراب را نگرفته در بیشتر روستاها استان ما و دیگر استانها دختران در سن پایین خود را آمادهی شوهرداری و بچه داری نیز میکنند، هر چند قوانین کشور ازدواج در سن پایین تر از ۱۵ سال را محدود کرده ولی در اکثر روستاها تصمیمی برای پایان دادن به این وضعیت وجود ندارد و اهالی همین روستا به یاد ندارند که به لحاظ قانونی مشکلی در ثبت ازدواج فرزندان خود داشته باشند. در بدبینانه ترین حالت، دختر را به نامزدی داماد در میآورند و مراسم نامزدی را برگزار و منتظر میشوند دختر کمی قد بکشد و و بعد وی را به خانه بخت بفرستند.
با یکی از مردان این ده هم کلام میشوم، او نیز دل خوشی از این وضعیت ندارد،، دوست داشته دخترش ادامه تحصیل بدهد و پیشرفت کند. البته در آن صورت هم باید این نگرانی را می داشته دخترش نتواند ازدواج کند، کنجکاو میشوم که بدانم چرا نمیتوانسته ازدواج کند، می گوید: اگر دختری در روستای ما ادامه تحصیل بدهد، پسر هم شان و تحصیل وی در روستا کم پیدا میشود. علاوه بر آن سن او از سن ازدواج می گذرد و خواستگار هم نخواهد داشت.
او به برخی از دختران تحصیل کرده ده هم اشاره میکند و می گوید: در همین روستای خودمان چند دختر تحصیل کرده داریم که هنوز ازدواج نکرده اند.
از صدای هلهله و شادی زنان روستایی متوجه میشوم که خانواده داماد میخواهند عروس را به خانه بخت ببرند، از هیجان چند دختر متوجه میشوم دوستان سیما هستند، یکی از دختران میگوید هفته بعد عروسی خود اوست، از او می پرسم خوشحال است که زود ازدواج می کند، از لپهای گل گرفته اش متوجه میشوم چندان بدش هم نمی آمده که عروسی کند، راستش دختران این روستا خیلی زود بزرگ میشوند و تصمیم میگیرند ازدواج کنند.
اهالی روستا، سیما را همراهی میکنند و با سوت و کف و شاباش در شادی سیمای ۱۳ یا۱۴ ساله سهیم میشوند، عروسی سیما چندان روستایی به نظر نمیرسد، عروس کوچک سوار ماشین شاسی بلند تزئین شده میشود و با آرزوهایش راهی خانه بخت میشود، زندگی زناشویی وی در سن ۱۳-۱۴سالگی رقم میخورد و او به این زودی وارد جرقه آدم بزرگها میشود.
حکایت سیما، حکایت تعداد زیادی از کودکان ایرانی است که زیر سن قانونی ازدواج میکنند، بچهدار میشوند و برخی نیز در همان سن کم طعم طلاق را میچشند.