از جلوی هر ساختمانی رد میشدیم، بنر استخدام زده بود. اینقدر همه سرکار بودند که کارمند و کارگر کم آمده بود.
به گزارش آذر صبح، عصر ایران نوشت: دیروز دلم خواست در شهر قدم بزنم. چه شهری؛ به به. باورتان نمیشود، یک ساعت قدم زدم و تا دلتان بخواهد ماشین عروس دیدم. گویی همه شهر لباس در حال کِل کشیدن بود.
بوق ماشین عروس جای صدای کلاغهای سیاه را گرفته بود.
از جلوی بانکی رد شدم. شلوغ بود. از نفر آخری که در صف ایستاده بود پرسیدم چه خبر است؟ بانک نذری میدهد؟ گفت« نه آقا، وام میدهد» وام؟ یعنی همه اینها، ضامن، سند، پول و … اینها دارند؟ خندید، گفت ایران نبودی؟ همین که بهشان بگویی وام میخواهی، درخواست را اجابت میکنند؛ بدون سود. قسطش را هم طوری میبندند که تو بخواهی.
این همه ماشین عروس ندیدی تو شهر؟ به خاطر این وامهاست دیگه.
از جلوی هر ساختمانی رد میشدیم، بنر استخدام زده بود. اینقدر همه سرکار بودند که کارمند و کارگر کم آمده بود. فکر کنم کم کم محبور شویم از خارجیها برای کار در ایران کمک بگیریم.
در حین قدم زدم به دادگاه معروف شهر رسیدم. خلوت بود. انگار نه انگار اینجا دادگاه است. آنقدر هیچکس نبود، مامور جلوی در خوابیده بود، از آنها خوابها که آرزوی بسیاری است.
دلم آب میوه خواست. به آب طالبی پناه بردم و همانطور که در حال لذت از خنکای طالبی بودم، تلویزیون آب میوه فروشی در حال پخش بازی از تیم ملی ایران بود. دوربین به سمت تماشاگران رفت. خانوادهها در کنار هم در استادیوم آزادی در حال دیدن بازی بودند. صدای فحش هم نمیآمد.
روزنامهای روی پیشخوان مغازه بود. طبق رسم همیشه به سراغ صفحه حوادث رفتم. خبرها عجیب و غریب بود. جریمه مردی که دستمال کاغذی خود را از ماشین بیرون پرتاب کرده بود یا مسئولی که به خاطر استفاده از ماشین دولتی بازداشت شده بود.
زنی هم به خاطر بیرون گذاشتن گربهاش، چند روزی زندانی شده بود.
آن سو تَرک یک پردیس سینمایی بود. داشت فیلمهای خیابانهای آرام، صدسال به این سالها، ارادتمند نازنین، بهاره، تینا،خرس، گزارش یک جشن، کاناپه و یک خانواده محترم را اکران میکرد.
درگیر شهر بودم و غافل از فضای مجازی. سری به تلگرام، اینستاگرام، توییتر، فیس بوک و تا دلتان بخواهد سایتهای مختلف خارجی زدم. بدو فیلتر شکن با سرعت بالا بدون هیچ محدودیتی.
یکی از کانالهای تلگرامی در خبر فوری اعلام کرده بود رییس جمهور به خاطر یک تصمیم اشتباه از مردم معذرت خواهی کرده بود. یکی دیگر زده بود، امروز جلسه شورای شهر برگزار نشد چون اعضای شورا در مترویی که خراب شده بود مانده بودند.
گرما کلافه کننده شده بود. به خانه برگشتم. برق بود، آب داشتیم و مادرم در حال تماشا کردن صداوسیما بود.
به تخت پناه بردم و با خود گفتم خدایا شکرت که ما بدون هیچ مشکلی در حال زندگی هستیم. بدون هیچ سختی. ستاره زندگیمان همیشه مطابق مطابق است.
در حال فکر بودم که برقمان رفت …